189
غزل ۲۴۵
هر که بی او زندگانی می کند
گر نمی میرد گرانی می کند
من بر آن بودم که ندهم دل به عشق
سروبالا دلستانی می کند
مهربانی می نمایم بر قدش
سنگدل نامهربانی می کند
برف پیری می نشیند بر سرم
همچنان طبعم جوانی می کند
ماجرای دل نمی گفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی می کند
آهن افسرده می کوبد که جهد
با قضای آسمانی می کند
عقل را با عشق زور پنجه نیست
احتمال از ناتوانی می کند
چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی می کند
هم بود شوری در این سر بی خلاف
کاین همه شیرین زبانی می کند