131
غزل ۲۴۳
زلف او بر رخ چو جولان می کند
مشک را در شهر ارزان می کند
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان می کند
آفتاب حسن او تا شعله زد
ماه رخ در پرده پنهان می کند
من همه قصد وصالش می کنم
وان ستمگر عزم هجران می کند
گر نمکدان پرشکر خواهی مترس
تلخیی کان شکرستان می کند
تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید قربان می کند
از وفاها هر چه بتوان می کنم
وز جفاها هر چه نتوان می کند