136
غزل ۲۰۲
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد
گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت
بسیار مگویید که بسیار نباشد
آن بار که گردون نکشد یار سبکروح
گر بر دل عشاق نهد بار نباشد
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق
با آن نتوان گفت که بیدار نباشد
از دیده من پرس که خواب شب مستی
چون خاستن و خفتن بیمار نباشد
گر دست به شمشیر بری عشق همان است
کانجا که ارادت بود انکار نباشد
از من مشنو دوستی گل مگر آن گاه
کم پای برهنه خبر از خار نباشد
مرغان قفس را المی باشد و شوقی
کان مرغ نداند که گرفتار نباشد
دل آینه صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد
سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد
در بند نسیم خوش اسحار نباشد
آن را که بصارت نبود یوسف صدیق
جایی بفروشد که خریدار نباشد