102
غزل ۱۸۱
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآورد
تا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد
ما نامه بدو سپرده بودیم
او نافه مشک اذفر آورد
هرگز نشنیده ام که بادی
بوی گلی از تو خوشتر آورد
کس مثل تو خوبروی فرزند
نشنید که هیچ مادر آورد
بیچاره کسی که در فراقت
روزی به نماز دیگر آورد
سعدی دل روشنت صدف وار
هر قطره که خورد گوهر آورد
شیرینی دختران طبعت
شور از متمیزان برآورد
شاید که کند به زنده در گور
در عهد تو هر که دختر آورد