110
غزل ۱۷۷
هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد
صد کاروان عالم اسرار بگذرد
مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی
هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد
هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش
وین دوست منتظر که دگربار بگذرد
گفتم به گوشه ای بنشینم چو عاقلان
دیوانه ام کند چو پری وار بگذرد
گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش
دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد
بازار حسن جمله خوبان شکسته ای
ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد
غایب مشو که عمر گران مایه ضایعست
الا دمی که در نظر یار بگذرد
آسایشست رنج کشیدن به بوی آنک
روزی طبیب بر سر بیمار بگذرد
ترسم که مست و عاشق و بی دل شود چو ما
گر محتسب به خانه خمار بگذرد
سعدی به خویشتن نتوان رفت سوی دوست
کان جا طریق نیست که اغیار بگذرد