129
غزل ۱۷۶
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می برد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می برد
شیراز مشکین می کند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می برد
من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می برد
برتاس در بر می کنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا می برد
بسیار می گفتم که دل با کس نپیوندم ولی
دیدار خوبان اختیار از دست دانا می برد
دل برد و تن درداده ام ور می کشد استاده ام
کآخر نداند بیش از این یا می کشد یا می برد
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده ای
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می برد
حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی
من خود به رغبت در کمند افتاده ام تا می برد
هر کو نصیحت می کند در روزگار حسن او
دیوانگان عشق را دیگر به سودا می برد
وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر به دریا می برد