125
غزل ۱۷۵
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
چندین وفا که کرد چو من در هوای تو
وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد
بگریست چشم ابر بر احوال زار من
جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد
گفتم لب تو را که دل من تو برده ای
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد
سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست
ما را غم تو برد به سودا تو را که برد
توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد
جز چشم تو که فتنه قتال عالمست
صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد