شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۸ - حکایت
سعدی
سعدی( باب دوم در احسان )
201

بخش ۱۸ - حکایت

شنیدم که مردی است پاکیزه بوم
شناسا و رهرو در اقصای روم
من و چند سیاح صحرانورد
برفتیم قاصد به دیدار مرد
سر و چشم هر یک ببوسید و دست
به تمکین و عزت نشاند و نشست
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چو بی بر درخت
به لطف و سخن گرم رو مرد بود
ولی دیگدانش عجب سرد بود
همه شب نبودش قرار و هجوع
ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع
سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف و پرسیدن آغاز کرد
یکی بد که شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود
مرا بوسه گفتا به تصحیف ده
که درویش را توشه از بوسه به
به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده و کفش بر سر بزن
به ایثار مردان سبق برده اند
نه شب زنده داران دل مرده اند
همین دیدم از پاسبان تتار
دل مرده و چشم شب زنده دار
کرامت جوانمردی و نان دهی است
مقالات بیهوده طبل تهی است
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بهشت
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهی است سست