323
بخش ۲۲ - در نواخت رعیت و رحمت بر افتادگان
مدر پرده کس به هنگام جنگ
که باشد تو را نیز در پرده ننگ
مزن بانگ بر شیرمردان درشت
چو با کودکان برنیایی به مشت
یکی پند می داد فرزند را
نگه دار پند خردمند را
مکن جور بر خردکان ای پسر
که یک روزت افتد بزرگی به سر
نمی ترسی ای گرگگ کم خرد
که روزی پلنگیت بر هم درد؟
به خردی درم زور سرپنجه بود
دل زیردستان ز من رنجه بود
بخوردم یکی مشت زورآوران
نکردم دگر زور بر لاغران
الا تا به غفلت نخفتی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم
غم زیردستان بخور زینهار
بترس از زبردستی روزگار
نصیحت که خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است، دفع مرض