413
غزل شمارهٔ ۶۲
یکدم که دست داده و با هم نشسته ایم
گوئی بهم بحلقهٔ ماتم نشسته ایم
از رستخیز فتنهٔ طوفان نه غرقه ایم
ما را ببین چگونه مسلم نشسته ایم
هرگز نکرده ایم توکل به ناخدا
کشتی بجا گذاشته بی غم نشسته ایم
عالم چنین فراخ چه دلتنگ مانده ایم
صحرا چنین گشاده چه در هم نشسته ایم
دایم بیاد روی تو چون گل شکفته ایم
پیوسته در خیال تو خرم نشسته ایم
برقع چه احتیاج که از حسرت جمال
بی هم نشسته ایم، چو با هم نشسته ایم
ما و رضی که خون هم از رشک میخوریم
بی اختیار پیش تو با هم نشسته ایم