119
غزل شمارهٔ ۵۱
با رخ همچو صبح و زلف چو شام
بامــــدادان بر آی بر لب بام
تا بدانند نور از ظلمت
تا شناسنــد صبح را از شـــــــام
بگذری گر ز معبد گبران
ور بر آئی به قبلهٔ اسلام
نشناسند زاهدان محراب
نپرستند کافران اصنام
محض عشوه است مر تو را ترکیب
وز کرشمه است مر تو را اندام
از دعای فرشته بیزارم
گر از آن لب دهی مرا دشنام
گر بسنجی تو عقل را با عشق
می بدانی تو نور را ز ظلام
نکنی فرق نیک را از بد
نشناسی حلال را ز حرام
دور از آن آستان نمی میرم
آه از این روی، آه از این اندام
قصهٔ خود رضی بیا و مگو
از تو چون کس نمیبرد پیغام