120
غزل شمارهٔ ۵۰
گلها ز من شکفته مگر بانگ بلبلم
شب چشم من نخفت، مگر شبنم گلم
خون در دلم همی کند از آب کوثرم
جا در دلش نمیکنم ار سحر باطلم
حسن تو بی تأملم از هوش میبرد
با آنکه در نگاه تو من بی تأملم
اندک اندک بر سر کوی تو فندی میزنم
پیش تو پستیم و یا هوی بلندی میزنیم
هر چه می گوئیم از آن میدهد سرها بباد
بر در اندیشه زین پس قفل و بندی میزنیم
تو زما مشنو سخن با ما مگو و ز ما مپرس
هر چه بادا باد گویا حرف چندی میزنیم
گاه میگرییم و گاهی خنده بر هم میکنیم
ما و گردون یکدگر را ریشخندی میزنیم