150
غزل شمارهٔ ۱۶
مرا در دل غم جانانه ای هست
درون کعبه ام بتخانه ای هست
ز لب مهر خموشی بر ندارم
که در زنجیر من دیوانه ای هست
خراباتم ز مسجد خوشتر آید
که آنجا نالهٔ مستانه ای هست
نمیدانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانه ای هست
درخشان اختری شو گیتی افروز
و گر نه شمع در هر خانه ای هست
رضی گویی کجٰا آرام داری
کهن ویرانه، ماتم خانه ای هست