174
غزل شمارهٔ ۱۵
نه پر ز خون جگرم از سپهر مینائی است
هلاک جانم ازین بیوفای هر جائی است
یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست
از آن جهت که دو بینی قصور بینائی است
وفا و مهر از آن گل طمع مدار ای دل
توقع ثمر از بید باد پیمائی است
جدا ز خویشتنم زنده یکنفس مپسند
که دور از تو هلاکم به از شکیبائی است
چه میکشی به نقاب آفتاب، بنگر کز
تحیر تو که خون در دل تماشائی است
من از تو جز تو نخواهم، که در طریقت عشق
بغیر دوست تمنا ز دوست، رسوائی است
عجب نمک به حرامی است دور از تو رضی
که با وجود خیالت به تنگ تنهائی است