شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
۷ - النوبة الثالثة
رشیدالدین میبدی
رشیدالدین میبدی( ۹- سورة التوبة- مدنیة )
110

۷ - النوبة الثالثة

قوله تعالى: إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ... الآیة. اى هرگز روزى دلت همراه درد فقرى نابوده و در همه عمر یک ساعت یعقوب وار در بیت الاحزان فقر نانشسته. اى هرگز روزى صفات خود را بنعت فقر در منجنیق مجاهدت نانهاده و هرگز یک لحظه در غار غربت و حال مسکنت در متابعت حبیب و صدیق، جان فدا ناکرده، گمان بردى که بى‏آنکه امروز شربت فقر چشى و لباس ریاضت پوشى، فردا با فقراء صحابه و مردان راه فقر منازل علیّین برى، گمانت خطاست و تدبیرت ناراست. ایشان بر آن فقر خویش هزار بار عاشق‏تر از آن بودند که تو بر خواجگى خویش. عبد الرحمن عوف مهترى بود از مهتران صحابه امّا جمال فقر از وى روى پوشیده بود. روزى بحضرت مصطفى در آمد و سعد معاذ درویش صحابه آنجا حاضر بود، از عبد الرحمن سخنى بیامد که آن درویش دلتنگ گشت و رنجور شد. پس از آن عبد الرحمن یک نیمه مال خویش فداى آن رنج دل وى میکرد و وى مى‏نپذیرفت. رسول خدا گفت: یا سعد چرا نمیپذیرى؟ گفت: یا رسول اللَّه گوهر فقر عزیزتر از آنست که بکلّى دنیا بتوان فروخت. صد سال آفتاب از مشرق بر آید و بمغرب فرو شود تا عارفى را بحکم عنایت ازلى دیده آن دهند که جمال فقر ببیند و عزّ فقر بشناسد، دردى باید که آن درد او را با طلب آشنا گرداند و این طلب نه چون طلب دیگر چیزهاست و این درد نه چون دیگر دردها که از بخار لقمه حرام از سر معده پدید آید، درد دین و دیدار این طلب از طبقه جگر آزاد مردان خیزد و عزّ فقر که در دلهاى طالبان پدید آید بقدر درد پدید آید، هر آن دلى که آن پر دردتر و سوخته‏تر بود عزّ فقر در آن بیشتر نماید. مصطفى دنیا برو عرضه کردند نه پسندید گفت: ما لى و للدنیا، عقبى برو عرضه کردند درو ننگرید، او را گفتند: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى‏، فقرا را پیش دیده و دل وى در آوردند خواست تا ازیشان بر گردد و ننگرد، ربّ العزّة او را وا آن نگذاشت و فرمود او را تا نظر بایشان داشت گفت: وَ لا تَعْدُ عَیْناکَ عَنْهُمْ یا سیّد چشم از ایشان بر مدار و بدوام نظر ایشان را گرامى دار، یا سید من که خداوندم در دل ایشان مى‏نگرم ننگرى بدو که من پیوسته بدو مى‏نگرم.
گفته‏اند که فقر بر سه رتبت است: اوّل حاجت، دوم فقر، سوّم مسکنت.
خداوند حاجت سر بدنیا فرو آورد تا دنیا سدّ فقر وى کند، و خداوند فقر دل بدنیا ندهد امّا بعقبى گراید و با نعیم بهشت بیاساید و خداوند مسکنت جز مولى نخواهد، نه ناز خواهد نه نعمت بلکه راز ولى نعمت. مصطفى ص مسکنت خواست گفت: اللهم احینى مسکینا و امتنى مسکینا و احشرنى فى زمرة المساکین‏
و از فقر استعاذت خواست گفت: اعوذ بک من الفقر یعنى که صاحب فقر هنوز از حظوظ در وى بقیّتى مانده فهو ببقیّته عن ربّه محجوب.
پیر طریقت گفت: اینجا سه مقام است: اوّل برقى تافت از آسمان فقر تا ترا آگاه کرد، پس نسیمى دمید از هواى مسکنت تا ترا آشنا کرد، پس درى گشاد از معرفت تا ترا دوست کرد و خلعتى پوشانید تا بستاخ کرد. الهى! آتش یافت با نور شناخت آمیختى و از باغ وصال نسیم قرب انگیختى باران فردا نیت بر گرد بشریّت ریختى، بآتش دوستى آب و گل سوختى تا دیده عارف را دیدار خود آموختى. آن گه در آخر آیت ارباب سهام را ختم کرد بابن السّبیل و ابن السّبیل بر لسان علم اوست که از وطن خویش مفارقت جوید و در ذلّ غربت و رنج سفر، روز بسر آرد و بر ذوق جوانمردان، اوست که از عادات و مألوفات هواى خویش بریده گردد و از خویش و پیوند و جمله خلایق یکبارگى دل بر گیرد، با دلى پر درد و جانى پر حسرت غریب وار کنجى گیرد و بر نواى تحسّر و تحیّر پیوسته مى‏زند که: الهى! همه بتن غریب‏اند و من بجان و دل غریبم همه در سفر غریب‏اند و من در حضر غریبم، الهى! هر بیمارى را شفا از طبیب و من بیمار از طبیبم هر کسرا از قسمت بهره‏اى و من بى‏نصیب‏ام هر دل شده‏اى را یارى و غمگسارى است و من بى‏یار و بى‏قریبم.
همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم
غنوده هر کسى با یار و من بى‏یار چون باشم‏
وَ مِنْهُمُ الَّذِینَ یُؤْذُونَ النَّبِیَّ وَ یَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ... الایة. منافقان زبان عداوت دراز کردند خواستند که در شمائل مصطفى عیب جویند آنچه عین کرم بود و امارت فضل و نشان جوانمردى بود بطعن بیرون دادند گفتند: انه لحسن خلقه یسمع ما یقال له. مصطفى ص ایشان را بر فور جواب داد گفت: (المؤمن غرّ کریم و الفاجر خبّ لئیم) قال اللَّه تعالى: قُلْ أُذُنُ خَیْرٍ لَکُمْ قیل: من العاقل قالوا: الفطن المتغافل. قال الشاعر:
و اذ الکریم اتیته بخدیعة
فرأیته فیما تروم یسارع
فاعلم بانّک لم تخادع جاهلا
ان الکریم بفضله متخادع‏