شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
۴۹ - النوبة الثانیة
رشیدالدین میبدی
رشیدالدین میبدی( ۲- سورة البقره‏ )
106

۴۹ - النوبة الثانیة

قوله تعالى: اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا الآیة.... اى ولیهم فى هدایتهم و اقامة البرهان لهم، یزیدهم بایمانهم هدایة و ولیّهم فى نصرهم على عدوهم و اظهار دینهم على دین مخالفهم و ولیهم فى تولى ثوابهم و مجازاتهم بحسن اعمالهم میگوید اللَّه دوست و یار مؤمنان است، یعنى از سه روى: یکى از روى هدایت، یکى از روى نصرت، یکى از روى جزاء طاعت، اما آنچه از روى هدایت است، میگوید اللَّه خداوند مؤمنان است، ایشان را راه مى‏نماید و بر راه دین خود میدارد، و حجت توحید بریشان روشن میدارد، تا ایشان را ایمان و راست راهى مى‏افزاید، همانست که مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم گفت در دعا
«اللهم آت نفسى تقواها، انت خیر من زکّاها، انت ولیّها و مولیها»
ولى و مولى هر دو یکسانست، و بمعنى هادى است و کذلک قوله تعالى وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ وَلِیٍّ مِنْ بَعْدِهِ و قال تعالى وَ مَنْ یُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِیًّا مُرْشِداً اما آنچه از روى نصرت است: میگوید، اللَّه یار مؤمنانست، ایشان را بر کافران نصرت میدهد، تا ایشان را باز مى‏شکنند، و از کفر بر مى‏گردانند اظهار دین اسلام را و اعلاء کلمه حق را. همانست که رب العالمین گفت حکایت از مؤمنان أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْکافِرِینَ جاى دیگر گفت وَ ما کانَ لَهُمْ مِنْ أَوْلِیاءَ یَنْصُرُونَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وجه سیوم بمعنى مکافات و مجازات است: میگوید اللَّه کارساز مؤمنانست و مزد دهنده کردار ایشانست، کردار اندک مى‏پذیرد و ثواب بسیار مى‏دهد، و رایگان برحمت و مغفرت خود مى‏رساند، آنست که حکایت کرد از موسى ع «أَنْتَ وَلِیُّنا فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا» جاى دیگر گفت «ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ» این هر یکى شاخى است از درخت دوستى، و معنى از لفظ دوستى، پس همه فراهم کرد و بمعنى دوستى خود اضافت فا مؤمنان کرد.
گفت: اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ ایشان را بیرون آرد از تاریکى کفر با روشنایى اسلام و از تاریکى نکرت با روشنایى معرفت و از تاریکى جهل با روشنایى علم و از تاریکى نفس با روشنایى دل، پیش از خلق ایشان بعلم قدیم دانست که ایشان را از ظلمت کفر و بدعت نگاه دارد، چون بیافرید ایشان را و در وجود آورد علم وى در ایشان برفت و با ایمان آمدند و روشن دل شدند، وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ یعنى کعب بن الاشرف و حیى بن اخطب یدعونهم من النور الى الظلمات اینست قول مقاتل و قتاده گفته‏اند قومى جهودان‏اند که پیش از مبعث مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم نعت و صفت وى بتورات میخواندند و به نبوت وى ایمان داشتند، پس که رب العالمین وى را بخلق فرستاد آن سران و پیشروان ضلالت چون کعب اشرف و حیى اخطب و مانند ایشان فرا متبعان خود نمودند که این نه آنست و نعت و صفت وى بپوشیدند تا ایشان از ایمان بنبوت وى بیفتادند و بوى کافر شدند.
اینست که اللَّه گفت: یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ مجاهد گفت قومى از دین اسلام مرتد گشتند، این آیت در شأن ایشان فرو آمد، یعنى که اول در نور اسلام بودند و طاغوت ایشان را از نور اسلام بیرون کرد و فاظلمت کفر افکند، و طاغوت ایشان شیطان بود و هواء نفس، هر چه بنده را از حق برگرداند آن را طاغوت گویند، ازین جهت یُخْرِجُونَهُمْ بلفظ جمع گفت، اما اهل معانى آیت بر عموم راندند و گفتند، مراد باین جمله کافران زمین‏اند، و بیرون آوردن ایشان از نور، نه آنست که ایشان را نورى بود و از آن بیفتادند، لکن معنى آنست که ایشان را خود از نور باز داشتند. حسن گفت ان لا یدعهم یدخلونه و این در لغت روا و روانست، یقال قد ضمّنت القوم دم فلان، و اخرجتک منه اى لم ادخلک فیه ثم قال: أُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِیها خالِدُونَ اى لا یموتون لا یفتر عنهم و هم فیه مبلسون.
أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِی حَاجَّ إِبْراهِیمَ فِی رَبِّهِ الآیة... اى جادل ابراهیم فى دین ربه، میگوید دانسته‏اى قصه آن مرد که حجت جست بابراهیم و حجت آورد در دین خداوند ابراهیم؟ و هو نمرود بن کنعان بن ماس بن ارم بن سام بن نوح، و قیل هو نمرود بن کنعان بن سنجاریب بن کوش بن سام بن نوح. اول کسى که تاج بر سر نهاد و در زمین دعوى خدایى کرد او بود. مجاهد گفت چهار کس آنند که جهاندران بودند و ملک ایشان بهمه زمین برسید، دو از ایشان مؤمن و دو کافر، آن دو کس که مؤمن بودند: سلیمان بود و ذو القرنین، و آن دو که کافر بودند: نمرود بود و بخت نصر.
گفته‏اند که نمرود طاغى صانع آفریدگار را جل جلاله منکر نبود و دعوى جبارى که میکرد بر طریق حلول بود، چنانک بعضى ترسایان بر عیسى دعوى کردند، و بعضى متشیعه بر على ع. و مذهب حلول آنست که بارى عز و علا باشخاص ائمه فرود آید.
تعالى اللَّه و تقدس عما یقول الظالمون علوا کبیرا.
أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ اى لان آتاه اللَّه الملک فطغى میگوید حجت جست با ابراهیم از آنک اللَّه تعالى وى را ملک داد و طاغى گشت. و قال بعضهم أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ یعنى ابراهیم آتاه اللَّه الملک و النبوة و امر جمیع الناس باتباعه.
إِذْ قالَ إِبْراهِیمُ رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَ یُمِیتُ مفسران گفتند این آن گه بود که ابراهیم در بت‏خانه شده و بتان را شکسته، و نمرود او را حبس فرموده، پس از حبس بیرون آوردند او را تا بسوزند، نخست نمرود از وى پرسید من ربّک الذى تدعونا الیه؟ آن خداى تو که ما را و از او میخوانى کیست؟ ابراهیم گفت رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَ یُمِیتُ خداى من آنست که مرده زنده کند و زنده را میراند، و ایاه اعبد و منه اسأل الخیر، او را پرستم و آنچه خواهم از وى خواهم. آن جبار گفت «أَنَا أُحْیِی وَ أُمِیتُ» من هم مرده زنده کنم و هم زنده میرانم، زندانیى که نومید بود از زندگانى، او را بخواند و آزاد کرد، گفت این مرده بود زنده کردم. و دیگرى را بکشت، گفت این زنده بود میرانیدم. اعتقاد داشت آن متمرد طاغى که احیا و اماتت آنست که وى کرد، و این مایه ندانست که ایحاء آفریدن حیات است در بنده و در حیوان، و اماتت آفریدن مرگ است در وى، و جز کردگار ذو الجلال و قادر بر کمال برین قادر نیست، و بجز کار وى نیست. اما ابراهیم ازین سخن برگشت و حجتى دیگر آورد، نه عجز و درماندگى را، لکن خواست تا بر حجت بیفزاید و حجتى آرد که وى را بى سامان و بى پاسخ گرداند و عقلش در آن مدهوش و متحیر گردد.
گفت فَإِنَّ اللَّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ خداى من آنست که هر روز آفتاب از مشرق بر آرد فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ تو آن را از مغرب بر آر، آن جبار درماند و متحیر گشت و حجت او منقطع شد. رب العالمین گفت و عزتى و جلالى لا تقوم الساعة حتى آتى بالشمس من قبل المغرب، فیعلم من یرى ذلک انّى انا اللَّه قادر آن افعل ما شئت، زید بن اسلم گفت نمرود نشسته بود و مردمان از وى طعام مى‏بردند، هر کس که بر وى شدى وى را گفتى من ربّک؟ او جواب دادى که انت، و آن گه طعام بوى دادى ابراهیم بیرون رفت بطلب طعام و به نمرود برگذشت نمرود گفت من ربّک؟ ابراهیم گفت الَّذِی یُحْیِی وَ یُمِیتُ وى جواب داد که أَنَا أُحْیِی وَ أُمِیتُ ابراهیم گفت: فَإِنَّ اللَّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ نمرود از آن درماند چنانک اللَّه گفت: فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ پس ابراهیم را طعام نداد و باز گردانید، ابراهیم بریگستانى بر گذشت، از آن ریگ پاره در بار کرد، یعنى که چون در خانه شوم، اهل خانه را دل خوش باشد و پندارد که من طعام برده‏ام، ابراهیم چون در خانه شد و بارها بیفکند بخفت، اهل وى برخاست، و سربار کرد، آرد نیکو دید، از آن نان پخت و پیش ابراهیم بنهاد، ابراهیم گفت از کجا آوردى این طعام؟ گفت از آن آرد که تو آوردى، ابراهیم بدانست که آن فضل خداست با وى، و رزقى که اللَّه فرستاد زیرا سجود کرد و حمد و ثنا گفت.
وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ این هدى بمعنى معونت است، میگوید اللَّه ظالمان را یارى دهنده نیست اما مؤمنانرا یارى دهد و نصرت کند، چنانک خود گفت کانَ حَقًّا عَلَیْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ‏
میگوید از گفت ما بر ما واجب است و سزا که یارى دهیم مؤمنانرا چنانک ابراهیم را از دست آن جبار متمرد خلاص داد و از آتش عقوبت وى برهانید، و یک پشه بر نمرود مسلط کرد تا در بینى وى شد و بدماغ رسید و از آن میخورد و وى را مى‏گزید، و پیوسته مطرقه بر سرش میزدند تا از آن آسایش مى‏یافت، و چهل روز درین عذاب بود. و گویند که چهار صد سال درین عذاب بود پس هلاک شد و نیست گشت.
أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلى‏ قَرْیَةٍ این در آیت اول پیوسته است و در آن بسته، کانّه قال، هل رأیت کالذى حاج ابراهیم فی ربه او کالذى مر على قریة لفظه لفظ الاستفهام است و معناه التوقیف و التعریف میگوید نبینى آن مرد که با ابراهیم حجت جست در خداوند وى، و آن مرد دیگر یعنى عزیز، پیغامبرى از پیغامبران بنى اسرائیل که بر گذشت بر آن دیه یعنى شهر بیت المقدس، سمیت قریة لاجتماع الناس فیها، یقال قریت الماء فى الحوض اذا جمعته فیه، عزیز آنجا بر گذشت دید آن شهر که خراب و بیران گشته از دست بخت نصر که آنجا شد و خلقى را بکشت و باقى باسیرى ببرد. و گفته‏اند این قریه در هرقل است دهى بر کناره دجله میان واسط و مداین عزیز آنجا برگذشت، و کان ذلک بعد رفع عیسى ع، بسایه درختى فرو آمد و با وى خرى بود، با درخت بست و خود در میان دیه شد، هیچ آدمى را در آن دیه ندید و درختان بسیار دید پر بار، و میوه آن فرا رسیده، بگرفت از آن پاره انگور و انجیر، و با وى نان خشک بود، در قعب بنهاد و شیره انگور بگرفت و بر آن نان ریخت تا نرم گردد، و انجیر چند تر بر سر آن نهاد.
آن گه گفت أَنَّى یُحْیِی هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها عزیر چون مى‏زنده کند اللَّه این دیه را؟ یعنى مردم آن پس آنک بمردند و هلاک شدند. و این سخن از عزیر رفت نه از آن بود که در بعث و نشور بگمان بود، لکن خواست تا اللَّه وى را معاینه بنماید، چنانک ابرهیم ع از اللَّه درخواست که أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتى‏ پس اللَّه تعالى عزیز را بمیرانید صد سال، دو چشم وى زنده و باقى کالبد مرده، آن گه زنده کرد وى را و بینگیخت.
جبرئیل وى را گفت درین درنگ چند بودى؟ گفت یک روز، پس در آفتاب نگرست آفتاب دید که بنماز دیگر رسیده بود و ابتداء حال که بر وى رفت بامداد بود، گفت نه که پاره از روز. جبرئیل گفت نه که صد سالست تا تو درین درنگى، آن گه او را نظر عبرت فرمود.
گفت فَانْظُرْ إِلى‏ طَعامِکَ وَ شَرابِکَ لَمْ یَتَسَنَّهْ در آن طعام و شراب خویش نگر نان خشک در قعب، شیره انگور بر آن ریخته و نرم شده و انجیر تر بر سر آن بمانده، و هیچ تغییر در آن نیامده، عزیز گفت سبحان اللَّه کیف لم یتغیر؟ چون که درین مدت دراز بنگشت؟ آن گه در خر خویش نگرست مرده و ریزیده و استخوانش از درنگ و روزگار پاره پاره شده و سپید مانده. آن گه نداى شنید از آسمان که ایتها العظام البالیة اجتمعى! اى استخوانهاى پوسیده ریزیده همه با هم شوید، بقدرت کردگار آن استخوانها همه در روش آمد، قدم با ساق پیوست و ساق با زانو و کف با بازو و بازو با دوش و سر با تن، پس رگها و پیها و گوشتها و پوست و موى در وى پدید آمد. و عزیر در آن مى‏نگرست و تعجب میکرد، پس فریشته آمد و روح در بینى وى دمید، آن خر برخاست و بانگى زد، اینست که رب العالمین گفت: وَ انْظُرْ إِلى‏ حِمارِکَ اى الى احیاء حمارک، وَ لِنَجْعَلَکَ آیَةً لِلنَّاسِ وَ انْظُرْ إِلَى الْعِظامِ اى الى عظام الحمار، در نگر درین استخوانهاى خر کَیْفَ نُنْشِزُها بضم نون و کسر شین وراء، قراءة حجازى و بصرى است من الانشار، و هو الاحیاء کقوله ثُمَّ إِذا شاءَ أَنْشَرَهُ. میگوید چون او را زنده میگردانیم، و بضم نون و کسر شین و زاء منقوطه قراءة شامى است و کوفى، و معناه الرفع و النقل، میگوید در نگر در استخوانها که چون برمیداریم و بجاى خود میرسانیم، و ترکیب میسازیم. روایت کنند از ابن عباس رض که چون اللَّه تعالى عزیر را بعد از صد سال زنده کرد، بر آن خر خویش نشست، و با جایگاه و وطن و محلّت خویش شد و مردم او را مى‏نشناختند، آخر عجوزى را دید نابینا مقعد، صد و بیست سال از عمرش گذشته، و این عجوز کنیزک ایشان بود و خدمت کارى و دایگانى ایشان کردى، عزیر وى را بیست ساله بگذاشته بود، عزیر گفت یا هذه أ هذا منزل عزیر؟
اى پیر زن این جاى عزیر است؟ گفت آرى و مى‏گریست آن پیر زن، عزیر گفت چرا مى‏گریى؟ گفت از بهر آنک صد سال است تا کس نام عزیر نبرد، و نام و نشان وى کس نشنید مگر این ساعة که تو گفتى، قال فانا عزیر گفت پس منم عزیر، اماتنى اللَّه عز و جل مائة سنة ثم بعثنى اللَّه، مرا صد سال میرانید پس زنده کرد، پیر زن شگفت بماند و شادى کرد و میگفت سبحان اللَّه، عزیر بعد از صد سال باز آمد، پس گفت عزیر مردى بود مستجاب الدعوة، دعا کن تا اللَّه مرا بینایى و روایى باز دهد تا بچشم سر در روى تو نگرم، عزیر دعا کرد و آن پیر زن مقعد از جاى برخاست و بینا گشت و در وى نگرست، گفت اشهد انک عزیر. پس آن زن رفت بانجمن بنى اسرائیل، و ایشان را از وى خبر کرد، همه روى بوى نهادند و آمدند و با ایشان پسر عزیر بود عمر وى بصد سال رسیده و پیر گشته، و پسران داشت همه پیران، و جد ایشان عزیر جوانى چهل ساله.
اینست که رب العالمین گفت: وَ لِنَجْعَلَکَ آیَةً لِلنَّاسِ اى عبرة للناس، لانه بعثه شابّا و هو ابن اربعین سنة و ابنه شیخ ابن مائة سنة و لابنه اولاد کلّهم شیوخ.
روى عن وهب قال لیس فى الجنة کلب و لا حمار الا کلب اصحاب الکهف و حمار عزیر الذى اماته اللَّه مائة عام.
فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ چون عزیر را زنده گشتن خر و تباه ناگشتن طعام و شراب پیدا گشت و معاینه بدید، که اللَّه آن را در صد سال نگاه داشت و تباه نگشت و آن مرده صد ساله را زنده کرد، چنانک اول بود، عزیر بر وى در افتاد و خداى را عز و جل سجود کرد.
قالَ أَعْلَمُ الآیة... موصول و مجزوم قراءة حمزه و کسایى است و معنى آنست که جبرئیل در آن حال گفت بدانک اللَّه بر همه قادر است و توانا، باقى قراء «اعلم» مقطوع و مرفوع خوانند، یعنى عزیر گفت آن گه که آن بدید میدانم که اللَّه بر همه چیز تواناست و قادر بر کمال، قیوم بى گشتن در ذات و صفات، متعال عزّ جلاله و عظم شأنه و جلت احدیته و تقدست صمدیته.