96
گریهٔ بی سود
باغبانی، قطره ای بر برگ گل
دید و گفت این چهره جای اشک نیست
گفت، من خندیده ام تا زاده ام
دوش، بر خندیدنم بلبل گریست
من، همی خندم برسم روزگار
کاین چه ناهمواری و ناراستیست
خندهٔ ما را، حکایت روشن است
گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست
لحظه ای خوش بوده ایم و رفته ایم
آنکه عمر جاودانی داشت، کیست
من اگر یک روزه، تو صد ساله ای
رفتنی هستیم، گر یک یا دویست
درس عبرت خواند از اوراق من
هر که سوی من، بفکرت بنگریست
خرمم، با آنکه خارم همسر است
آشنا شد با حوادث، هر که زیست
نیست گل را، فرصت بیم و امید
زانکه هست امروز و دیگر روز نیست