143
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
اگر چه در ره هستی هزار دشواریست
چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست
به پات رشته فکندست روزگار و هنوز
نه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریست
بگرگ مردمی آموزی و نمیدانی
که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست
بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست
بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست
نهفته در پس این لاجورد گون خیمه
هزار شعبده بازی، هزار عیاریست
سلام دزد مگیر و متاع دیو مخواه
چرا که دوستی دشمنان ز مکاریست
هر آن مریض که پند طبیب نپذیرد
سزاش تاب و تب روزگار بیماریست
بچشم عقل ببین پرتو حقیقت را
مگوی نور تجلی فسون و طراریست
اگر که در دل شب خون نمیکند گردون
بوقت صبح چرا کوه و دشت گلناریست
بگاهوار تو افعی نهفت دایهٔ دهر
مبرهن است که بیزار ازین پرستاریست
سپرده ای دل مفتون خود بمعشوقی
که هر چه در دل او هست، از تو بیزاریست
بدار دست ز کشتی که حاصلش تلخیست
بپوش روی ز آئینه ای که زنگاریست
بخیره بار گران زمانه چند کشی
ترا چه مزد بپاداش این گرانباریست
فرشته زان سبب از کید دیو بیخبر است
که اقتضای دل پاک، پاک انگاریست
بلند شاخهٔ این بوستان روح افزای
اگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواریست
چو هیچگاه به کار نکو نمیگرویم
شگفت نیست گر آئین ما سیه کاریست
برو که فکرت این سودگر معامله نیست
متاع او همه از بهر گرم بازاریست
بخر ز دکهٔ عقل آنچه روح می طلبد
هزار سود نهان اندرین خریداریست
زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک
فروخت بر همه و گفت مشک تاتاریست
گلش مبو که نه شغلیش غیر گلچینیست
غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریست
قضا چو قصد کند، صعوه ای چو ثعبانی است
فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست
کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است
کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست
عمارت تو شد است این چنین خراب ولیک
بخانهٔ دگران پیشهٔ تو معماریست
بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت
سزای کار در آخر همان سزاواریست
بهل که عاقبت کار سرنگونت کند
بلندئی که سرانجام آن نگونساریست
گریختن ز کژی و رمیدن از پستی
نخست سنگ بنای بلند مقداریست
ز روشنائی جان، شامها سحر گردد
روان پاک چو خورشید و تن شب تاریست
چراغ دزد ز مخزن پدید شد، پروین
زمان خواب گذشتست، وقت بیداریست