144
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
از رهزن ایام در امانست
ایمن نشد از دزد جز سبکبار
بر دوش تو این بار بس گرانست
اسبی که تو را میبرد بیک عمر
بنگر که بدست که اش عنانست
مردم کشی دهر، بی سلاح است
غارتگری چرخ، ناگهانست
خودکامی افلاک آشکار است
از دیدهٔ ما خفتگان نهانست
افسانهٔ گیتی نگفته پیداست
افسونگریش روشن و عیانست
هر غار و شکافی بدامن کوه
با عبرت اگر بنگری دهانست
بازیچهٔ این پرده، سحربازیست
بی باکی این دست، داستانست
دی جغد به ویرانه ای بخندید
کاین قصر ز شاهان باستانست
تو از پی گوری دوان چو بهرام
آگه نه که گور از پیت دوانست
شمشیر جهان کند مینماند
تا مستی و خواب تواش فسانست
بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز
کاین گمشده، سالار کاروانست
بس آدمیان پای بند دیوند
بسیار سر اینجا بر آستانست
از پای در افتد به نیمهٔ راه
آن رفته که بی توشه و توانست
زین تیره تن، امید روشنی نیست
جانست چراغ وجود، جانست
شادابی شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعی باغبانست
دل را ز چه رو شوره زار کردی
خارش بکن ایدوست، بوستانست
خون خورده و رخسار کرده رنگین
این لعل که اندر حصار کانست
آری، سمن و لاله روید از خاک
تا ابر بهاری گهر فشانست
در کیسهٔ خود بین که تا چه داری
گیرم که فلان گنج از فلانست
ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز
بالاتر از اندیشه و گمانست
ای چشمهٔ کوچک بچشم فکرت
بحریست که بی کنه و بی کرانست
اینجا نرسد کشتئی بساحل
گر زانکه هزارانش بادبانست
بر پر که نگردد بلند پرواز
مرغیکه درین پست خاکدانست
گرگ فلک آهوی وقت را خورد
در مطبخ ما مشتی استخوانست
اندیشه کن از باز، ای کبوتر
هر چند تو را عرصه آسمانست
جز گرد نکوئی مگرد هرگز
نیکی است که پاینده در جهانست
گر عمر گذاری به نیکنامی
آنگاه تو را عمر جاودانست
در ملک سلیمان چرا شب و روز
دیوت بسر سفره میهمانست
پیوند کسی جوی کاشنائی است
اندوه کسی خور که مهربانست
مگذار که میرد ز ناشتائی
جان را هنر و علم همچو نانست
فضل است چراغی که دلفروزست
علم است بهاری که بی خزانست
چوگان زن، تا بدستت افتد
این گوی سعادت که در میانست
چون چیره بدین چار دیو گردد
آنکس که چنین بیدل و جبانست
گر پنبه شوی، آتشت زمین است
ور مرغ شوی، روبهت زمانست
بس تیرزنان را نشانه کردست
این تیر که در چلهٔ کمانست
در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی
بر خوان قضا آنکه میزبانست
یکرنگی ناپایدار گردون
کم عمرتر از صرصر و دخانست
فرصت چو یکی قلعه ایست ستوار
عقل تو بر این قلعه مرزبانست
کالا مخر از اهرمن ازیراک
هر چند که ارزان بود گرانست
آن زنده که دانست و زندگی کرد
در پیش خردمند، زنده آنست
آن کو بره راست میزند گام
هر جا که برد رخت، کامرانست
بازیچهٔ طفلان خانه گردد
آن مرغ که بی پر چو ماکیانست
آلوده کنی خاطر و ندانی
کالایش دل، پستی روانست
هیزم کش دیوان شدن زبونیست
روزی خور دونان شدن هوانست
ننگ است بخواری طفیل بودن
مانند مگس هر کجا که خوانست
این سیل که با کوه می ستیزد
بیغ افکن بسیار خانمانست
بندیش ز دیوی که آدمی روست
بگریز ز نقشی که دلستانست
در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز
کی چون نفس مرغ صبح خوانست
از منقبت و علم، نیم ارزن
ارزنده تر از گنج شایگانست
کردار تو را سعی رهنمونست
گفتار تو را عقل ترجمانست
عطار سپهرت زریر بفروخت
بگرفتی و گفتی که زعفرانست
در قیمت جان از تو کار خواهند
این گنج مپندار رایگانست
اطلس نتوان کرد ریسمان را
این پنبه که رشتی تو، ریسمانست
ز اندام خود این تیرگی فروشوی
در جوی تو این آب تا روانست
پژمان نشود ز آفتاب هرگز
تا بر سر این غنچه سایبانست
برزیگری آموختی و کشتی
این دانه زمانی که مهرگانست
مسپار به تن کارهای جان را
این بی هنر از دور پهلوانست
یاری نکند با تو خسرو عقل
تا جهل بملک تو حکمرانست
مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین
هنگام درو، حاصلت همانست
هر نکته که دانی بگوی، پروین
تا نیروی گفتار در زبانست