95
غزل شمارهٔ ۳۹۵
پا به دامن درکش ای دل و ز جهان ذلت مکش
سهو کردم می کش و از دامنت منت مکش
لاف مردی می زنی در انجمن با دوست باش
خویشتن را چون زنان در گوشهٔ خلوت مکش
غمزه را بازو مرنجان، زخم را ضایع مکن
اینک آمد جان به لب، کز کشتنم زحمت مکش
آسمانست این که حاکم، کشتهٔ تر دامن است
آفتاب است این که نازت می کند، منت مکش
شهرهٔ در عافیت، عرفی قبولی نیست، لیک
آستین غم بگیر و دامن عصمت مکش