87
غزل شمارهٔ ۳۹۴
تا برده ام به مدرسهٔ عشق رخت خویش
دارم وظیفه از جگر لخت لخت خویش
مخمور خامشی ام، فراموش کرده ایم
هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش
شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد
تیغ عدوی ملک رساند به تخت خویش
مهلت مجو که بیشتر از عهد غنچه گی
گل باز بسته بود ز شاخ درخت خویش
گر دولت این بود که به درویش داده اند
باید گریستن، جم و کی را، به تخت خویش
عرفی هنوز مدحت دون همتان مکن
توفان چو تند شد تو مینداز رخت خویش