شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۶۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
عنصری
عنصری( قصاید )
157

شمارهٔ ۶۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی

قویست دین محمد بآیت فرقان
چنانکه حجت سلطان به رایت سلطان
یمین دولت و پیراسته بتیغش ملک
امین ملت و آراسته بدو ایمان
ز خیر هرچه رسول خدای را خبرست
همی نماید از سایۀ خدای عیان
رسول گفت که بیغوله های روی زمین
مرا همه بنمودند از کران بکران
وزین سپس برسد دست و تیغ محمودی
بهر کجا بنمودند ازو مرا یکسان
همی درست شود آنکه مصطفی فرمود
کنون بحکم خدای از خدایگان جهان
عجب مدار تو زو این صفت که دولت او
خدای را غرضست و رسول را برهان
همیشه از قبل آفرین و خدمت او
خرد گشاده زبانست و کلک بسته میان
بیک سفر ملکانرا نبود جز یک فتح
وگر ببود ازو سود بود و بود زیان
سفر یکیست خداوند را و پنجه فتح
کزو نکرد یکی اردشیر و نوشروان
دزی گشاده که وهم اندر و بود عاجز
رهی بریده که دیو اندر و شود حیران
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج وی خجل ثهلان
یکی بیابان بود اندر آن نواحی صعب
که بود پهناش از رود سند تا هند آن
بطول و عرض همی کرد با سپهر مری
زبس نشیب همی بست با سقر پیمان
بروز از بر سر آفتاب چون آتش
بزیر پای بشب سنگریزه چون پیکان
بچاره بودی گر بودی اندر و نخچیر
به بیم رفتی گر رفتی اندرو شیطان
رهی شکسته تر از عهد مردم بیدین
درازتر زغم یار در شب هجران
بساطهاش همه سنگهای همچو خسک
نباتهاش همه خارهای چون سوهان
به خار غیبه ربودی درختش از حوشن
بلمس جامه دریدی گیاهش از خفتان
چنان قعیر که هنگام برگذشتن ازو
کسی ندید ز پیل بلند ، جز پالان
چنان گذشتی زو شاه خسروان گفتی
که باد مرکب او را گرفته بود عنان
ز موج آب چو بگذشت رایت منصور
فکند دولت او مر فتوح را بنیان
هم از نخست به شر ساوه برکشیده سپاه
یکی حصاری کش سر برابر سرطان
بپشت ماهی قعرش ، بماه کنگره ها
ز سنگ خاره مر او را قواعد و ارکان
بگرد خندق او بر دمیده بیشه ز رمح
چنان که غرم در آن بیشه نگذرد آسان
بساعتی بگرفت آن حصار و غارت کرد
خدایگان زمین خسرو حصار ستان
درونه سایر ماند و نه طایر از بر خاک
دو لک ز لشکر او شد بزیر خاک نهان
حصار دیگر بکواره شد که شاه عجم
بکندش از بن و یک ساعتش نداد امان
مرادش آنکه زیادت کند مر ایمانرا
بکفر و لشکر کفر اندر آورد نقصان
حصار دیگر برنه ، امیر او هردت
سپاه او قوی و گنج خانه آبادان
گرفت حصنش و پیلان و گنج او برداشت
حصاریانش مسلمان شدند پیر و جوان
دگر حصار مهاون که برجش از بالا
همی ببستی با چرخ آسمان پیمان
همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود
ز بار بارۀ آن سنگپاره شارستان
بگرد خندق او بیشه ای که هرگز وهم
بدو درون نتواند شد از کران بکران
در او سپاهی محکم چو کوه و جمله چو ابر
ز تیزی آتش و از مره قطرۀ باران
ز جان خویش بپرخاش دست شسته همه
برزمگه بکف دست بر نهاده روان
فروغ تیغ یمانی بدیتشان به نبرد
شعاع داده چو بهرام در کف کیوان
بدان حصار درون لشکری قوی گر چند
فریفته شده و ایمن نشسته از حدثان
همی بگفت که : با من که بس بود به سپاه
به گنج خانه و پیلان آهنین دندان
چو دید رایت منصور شاه بر در حصن
فرو گرفت گریبانش ناگهان خذلان
به مغز ، قصد سر تیغ های آینه رنگ
به دیده قصد سر نیزه های خون افشان
نخست رزمی پیوست کز نهیب و شعاع
سپهر اخضر را باز داشت از دوران
همی زدندی شمشیر آهوان سرای
دو زلفشان به سمن بر همی زدی چوگان
حصار و نعمت از آن لشکر قوی بستد
بیک چهار یک از روز خسرو ایران
چو دید نصرت شاه زمانه و دانست
بدست او اجل خویش را بدید عیان
گریخت ، خویشتن اندر میان آب افکند
بکشت خویشتن و دیگران در آب روان
همی در آب فکندند خویشتن قومش
دو صد هزار فزون از رجال و از نسوان
وگرچه هست دگر من دگر نگویم از آنک
دراز گردد اگر گویم از فلان و فلان