شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۶
عنصری
عنصری( قصاید )
175

شمارهٔ ۶

عنبر است آن حلقه گشته زلف او یا چنبر است
چنبر است آری ولیکن چنبر اندر عنبر است
اصل او از زنگ و بر یک اصل او سیصد شکن
هر شکنجی را که بینی ز اصل او سیصد سر است
هر سری را باز سیصد بند گوناگون چنانک
زیر هر بندی ازو یک مشت مشک اذفر است
طبع او طبع بهار آمد که دایم همچو او
گلبر است و گل نگار و گل کش و گل پرور است
گر همی گل پرورد طبع بهاران کار اوست
طبع او گل پرورد زیرا که گل را مادر است
چون بهار آید ز طبع او دمد نی ریح گل
این بهار از گل دمیده ست این از آن نیکوتر است
من نه این جویم ، نه آن خواهم که هر دو بیهده ست
نو بهار من مدیح شاه فیروز اختر است
شاه نصرت ناصر الدین بوالمظفر کز ظفر
در جهان معروف گشت آنجا که شهر و کشور است
گر هنر جویی هنر مر طبع او را خادم است
گر ظفر خواهی ظفر مر عزم او را کهتر است
نام هرکس را به گیتی آفرین زیور بود
باز نام او به گیتی آفرین را زیور است
لفظ او بشنو اگر گوهر همی جویی از آنک
زیر هر حرفی ز لفظ او کناری گوهر است
هر گه را روشن نماید روز بی دیدار او
دیده در چشمش نه دیده آب داده خنجر است
تا ز جودش پر نشد هر چند آز و طمع بود
پر نگشت از مدح او هر چند درج و دفتر است
چون به مدحش دست بردی معنی اندر لفظ تو
زینتی گیرد که گویی دستبرد آزر است
گر کسی مر عرض جاهش را بیندیشد به وهم
وهم او خطی بود کان خط فلک را محور است
ور کسی از تیغ تیز او نیندیشد به عقل
عقل او چیزی شود کان چیز اجل را رهبر است
آدمی را طبع باد و خاک و آب و آتش است
باز او را طبع فضل و علم و جود و مفخر است
چون نیابد آنچه زو آید همی از هیچ کس
گر نه مر ترکیب طبعش را مزاجی دیگر است
مخبرش بگرفت گیتی سر بسر در فضل او
گرچه بسیارست مخبر هم نه بیش از منظر است
هیچ معبر هست در دریای جود او گذر
باز مر دریای قلزم را فراوان معبر است
اجتهاد او نظام علم یزدانی شده ست
اعتقاد او ثبات ملت پیغمبر است
رنگ تیغش صاعقه وار است کاندر عکس او
سنگ خارا بر فروزد گرچه صعب و منکر است
ز آذرستش اصل از آن رو روشن و سوزنده گشت
روشن و سوزنده را استاد من گفت آذر است
رنگ نیلوفر بود رنگش از آن از بیم او
جز به آب اندر نباشد هر کجا نیلوفر است
خدمتش توفیر اقبال است زو بیرون مشو
هرکه از توفیر بیرون شد به تقصیر اندر است
هرچه هست اندر جهان آن چیز را باشد دری
جود او روزی و رحمت راه شادی را در است
عدل او قولیست کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظی است کان گیتی بدو در مضمر است
زین جهان مندیش او را گیر کو نه زین جهان
سر به از افسر علی حال ار چه نیکو افسر است
خوب طلعت پیشگاه و پاک سیرت خسرو است
نیک مدحت پادشاه و دادگستر مهتر است
همچنان کز نفس او گیتی مر او را حاسد است
همچنان کز عدل او گیتی مر او را چاکر است
این پدر داند پسر کاین پادشه فرزند اوست
وان پسر کورا نماید سوی دانا دختر است
معنی مردان نیارد هیچکس جز کردگار
............................................
آنکه منکر بود روز حشر و روز بعث را
رزم او دیده مقر آمد که روز محشر است
هر که فخر آرد توان دانست زو آرد همی
هر که خط بیند بداند کان دلیل مسطر است
تا زمین تیره است و پاکست آب و آتش روشنست
تا خراج طبعها زیر است و گردون از بر است
تا که رسم آمد غم و امید و شادی خلق را
رنگ شادان احمر است و رنگ غمگین اصفر است
دولتت پایبنده باد و ملکت افزاینده باد
کو به ملک و دولت باقی شگفت اندر خور است ؟
عید فرخ بادش و دل خرم و گیتی به کام
هر که او را جز چنین خواهد در ایزد کافر است