شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۵۱
عنصری
عنصری( قصاید )
153

شمارهٔ ۵۱

آمد ای شاه دوش ناگاهان
فیلسوفی به نزد من مهمان
پاک چون رای تو ز دوده سخن
تیز چون تیغ تو گشاده زبان
گفت با من زهر دری و شنید
از کم و بیش آشکار و نهان
از علوم کلام وز تفسیر
از نجوم و طبایع حیوان
هر چه پرسید دادمش پاسخ
به حد طاقت و حد امکان
گفت هر دانشی کزو جز وی
.........................
گفتم او را که یک سخن بر جای
پرسم از تو نکودهیش لسان
پس بگو چیست آن سوار که هست
از دلش مرکب و ز گل میدان
پیش نرگس همی کند بازی
گرد سنبل همی کند جولان
گاه بر پرنیان کشد لشکر
گاه بر ارغوان زند چوگان
گفت کآری بلی بدین صفت است
حلقه) زلف حطبه (؟) جانان
گفتمش چیست آن سپیدی سیم
سینه اندر بساخته به میان
نرگس سوریش چو بادامی
گرد او تیر و گرد تیر کمان
گفت آن وصف چشم جانان است
چشم آن ماهروی مشک افشان
گفت پس چیست آنکه هستی او
نپذیرد به نیستیش گمان
ناپدیدی پدید و هستی نیست
رامش جان و اندرو مرجان
گفتمش کاین دهان یار من است
.........................
گفت پس چیست آن دو تاریکی
که بیار است روشنائی از آن
بر سر بر بر و گریبانش
دامنش در زمین فکنده کشان
به درازی چو دهر در گردون
به سیاهی چو عشق در هجران
گفتم این وصف آن گیسوی است
بوی چون مشک ، رنگ چون قطران
گفت پس چیست آنکه روی زمین
همه بگرفت از کران به کران
راست چون روشنائی خورشید
............................
گفتم آن جاه صاحب الجیش است
که گرفته ست طول و عرض جهان