184
شمارهٔ ۵۰
همیشه سر زلف آن سیمتن
گره بر گره یا شکن بر شکن
بپیچد همی چون من از عشق او
گره بر بنفشه شکن بر سمن
بشب ماند آن زلف و هرگز که دید
شب قیر گون روز را پیر من
چمیده یکی سرو شد در سرای
مر او را دل مهربانان چمن
شدم فتنه بر غمزگانش بلی
شود فتنه مردم چو بیند فتن
ز خردی دهانش اندرو مانده ام
که دارد دهن یا ندارد دهن
شد از مهر من چیره بر من چنانک
من از عشق او مانده اندر حزن
دگر یاد کردم من اندر غمش
ببندد مرا غمزگانش به فن
ولیکن نبندد که دارد نگاه
مرا از فنونش خداوند من
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
گرفتند شاهان به نیکی سنن
به روشن دلش تازه باشد خرد
به پاکیزه جان زنده باشد بدن
دو دستش ببین تا ببینی عیان
دو بحر گهر موج شمشیر زن
پرستیدنش رکن آزادگیست
دل راد مردان بدو مرتهن
قرین زوال است دشمن از آن
که شد با ازل همتش مقترن
نه جز راستی امر او را رهیست
نه جز نیستی زخم او را مجن
اگر چشم گردد دل بدسکال
بدو در شود تیغ او چون وسن
جدائی ز فرمانش بخت بد است
مکن امتحان گر نخواهی محن
وفایش همه طاعت ایزدی است
خلافش همه طاعت اهرمن
ز هندی نهنگش به هندوستان
نه چنگی برسته ست نه بر همن
کرا نزد او معدن خدمت است
نه صنعا به کار آیدش نی عدن
که دینار او هر زمانی کفش
درفشان کند چون سهیل یمن
ز زوّار بر گنج او هر شبی
برد قیروان تاختن تا ختن
همه پاک شد سیستان از بدی
بدین نیکخو شاه پاکیزه تن
درفشی است از حق بدست بقا
خرد داشته بر در داشتن
به درج اربری بی ثمن گوهرش
به درج آوری گوهر با ثمن
امینی است نزد خدای جهان
هر آن کس که نزدیک او مؤتمن
نیابی تو اندر جهان گردنی
که نز جود او زیر بار منن
اگر باز مانی ز کانی کفش
به جود اندر آید شکست و وهن
معالی بکردار او شد علی
محاسن به کردار او شد حسن
گه دست شستنش نشگفت اگر
شود چشمۀ زندگانی لگن
الا تا به هنگام گل زندواف
بنالد ز شاخ گل و یاسمن
درختی که کردش برهنه خزان
بهارش کند پر جواهر فنن
سر شاه سبز و دل شاه شاد
ولی شادکام و عدو در شجن
بر او اورمزد اوّل مهر ماه
همایون به شادی و لهو و ......ن؟