شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
سخنی چند بر سبیل موعظه
اوحدی
اوحدی( جام جم )
143

سخنی چند بر سبیل موعظه

صرف طاعت کن این جوانی را
بنگر آنروز ناتوانی را
عاقلی، گرد نانهاده مگرد
کز جهان جز نصیب نتوان خورد
در دل خود مکن حسد را جای
از درون زنگ بغض و کین بزادی
سلطنت چیست؟ تن درستی تو
پادشاهی؟ به خیر چستی تو
گر دل ایمن و کفافت هست
ملکت قاف تا به قافت هست
رنج و بیشی به یکدیگر باشد
گفتن بیش بار خر باشد
نظر از پیش و پس دریغ مدار
آنچه دانی ز کس دریغ مدار
چشمها تیره، خانها تاریست
گر چراغی درآوری یاریست
هر چه دانسته ای ز پیش کسان
دست دستش به دیگران برسان
نیکی ار در محل خود نبود
ظلم خوانندش، ار چه بد نبود
وز بدی آنچه او بجای خودست
عاقلش عدل خواند، ار چه به دست
هر که خود را نخواست کوچک و خرد
با فرومایگان ستیزه نبرد
حکمت نیک وبد چو در غیبست
عیب کردن ز دیگران عیبست
هر چه ورزش کنی همانی تو
نیکویی ورز، اگر توانی تو
مهر محکم شود ز خوش خویی
دوستی کم کند ترش رویی
خلق خوش خلق را شکار کند
صفتی بیش ازین چکار کند؟
هزل آب رخت فرو ریزد
وز فزونیش دشمنی خیزد
دل به جانان مده، که جان ببرد
شهوتت مغز استخوان ببرد
آنکه عیب تو گفت یار تو اوست
وانکه پوشیده داشت مار تو اوست
دوستی از درم خریده مجوی
پرده داری ز پس دریده مجوی
خواجه ای، بگذر از غلامی چند
پخته ای، در گذر ز خامی چند
تا تو باشی به کار بالا دست
در مکن پنجه و میلادست
چرخ رام تو گشت و دورانش
گوی خیری ببر ز میدانش
گفت خود را به داد عادت کن
دست در کیسهٔ سعادت کن
ماه گردون که این کرم دارد
میکند بذل تا درم دارد
هم به انگشت مینمایندش
هم به خوبی همی ستایندش
آنکه ماه زمین بود نامش
چون ببینند مردم انعامش
در پیش روز و شب دعا گویند
سال و مه مدحت و ثنا گویند
به جزین خورد و خواب و خیز و نشست
مرد را منهج و طریقی هست
چون مزاج هوا تبه شد و آب
احتما یابد از طعام و شراب
ز دم رتبت و دوام سعاد
نرهد مرد جز به ترک مراد
حل و عقدیت هست و تدبیری
چه نشینی؟ بساز اکسیری
پند ما گوش دار و شاهی کن
ورنه رفتیم، هر چه خواهی کن
گوش کن راز و روز بینی من
از گواهان شب نشینی من
گر چه روز از کسم نپرسی راز
نیستم بی تو در شبان دراز
روز ازین فتنه ها امانم نیست
شب نشینم، که شب نشانم نیست
خود چه محتاج قیل و قال منست؟
کین سخن ها گواه حال منست
خود وفا نیست در نهاد جهان
مکن اندر دماغ باد جهان