شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت
اوحدی
اوحدی( جام جم )
175

حکایت

رفت کسری ز خط شهر به دشت
با سواران ز هر طرف میگشت
گلشنی دید تازه و خندان
تر و نازک چو خط دلبندان
پر ز نارنج و نار باغی خوش
زیر هر برگ آن چراغی خوش
گفت: کاب از کدام جویستش؟
که بدین گونه رنگ و بویستش
باغبانش ز دور ناظر بود
داد پاسخ که نیک حاضر بود
گفت: عدل تو داد آب او را
زان نبیند کسی خراب او را
پادشاهی به زور باشد و مرد
مرد را مال دوست داند کرد
مال کس بی عمارتی ننهاد
وین عمارت به عدل باشد و داد
از عمارت نظر مدار دریغ
بی رعیت چو آب باش و چو میغ
ملک معمول و گنج مالامال
بر کشد تخت را به گردون بال
شاه بی شهر چون ستاند باج
شهر بی ده زبون شود ز خراج
طلب عدل کن ز شاه و وزیر
گو مدان نحو و حکمت و تفسیر
نحوشان عمر و وزید را شاید
عدلشان عالمی بیاراید
شاه مهر و وزیر ماه بود
زین دو آفاق در پناه بود
شب چو رفت آفتاب در پرده
مه نیابت کند دو صد مرده
ملک را شب وزیر نام اندوز
حارس و پاسبان بود تا روز
نصب این هر دو کردگار کند
نه ز رو مرد بیشمار کند
نشود طالع اختر شاهی
بی وجود مدبر داهی
خنجر خسروست و کلک وزیر
سپر ملک روز گیراگیر
شاه باشد به روز عدل چو باغ
مرشب فتنه را وزیر چراغ
وزرا ملک را امینانند
کار فرمای دولت اینانند
وزرایی، که مرکز جاهند
آسمان قبول را ماهند
گر نسازند کار درویشان
وزر باشد وزارت ایشان
خلق صد شهر گشته سر گردان
در پی خواجه در بدر گردان
پی ایشان هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
روی چندین هزار دل در تست
کام این بیدلان بباید جست
کار ایشان به دست خویش بساز
مرهم سینه های ریش بساز
خیر تاخیر بر نمی تابد
خنک آنکس که خیر دریابد
چشم گیتی تویی، مرو در خواب
فرصت از دست میرود، دریاب