118
حکایت
شد غلام ملک به می خوردن
بشدند از پیش به پی کردن
یافتندش به کنج میخانه
مفلس و عور و مست و دیوانه
پس بگفتند پند و هیچ نگفت
میکشیدند و او دگر میخفت
رند کی میگذشت آشفته
بارها خانه پدر رفته
دید کان گیرو ده مجازی نیست
گفت: خشم ملوک بازی نیست
بهلیدش چنانکه مست افتد
که بلا بیند ار به دست افتد
خواجه هر چند پر هنر داند
جرم خود بنده نیکتر داند
قصهٔ این پسر بپرس ازمن
کین خمارش به از خمار شکن
آنچه گفتیم حال دانا بود
که به علم و بدین توانا بود