79
غزل شمارهٔ ۸۴۴
صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی
چون سر زلف خویشتن کار مرا بهم زنی
کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند
بر سر من سپر کشی، بر دل من علم زنی
از «نعم» و «بلی» بود با همه کس حدیث تو
با من خسته دل چرا این همه «لا» و «لم» زنی؟
ای که نمی زنم دمی جز به خیال لعل تو
گر به کف من اوفتی،کی بهلم که دم زنی؟
شاد کجا شود ز تو این دل ناتوان من؟
چون تو به روز هجر خود این همه تیر غم زنی
بی تو دمی نمی شود خالی و فارغ، ای صنم
چهرهٔ من ز زرگری اشک من از درم زنی
بر سر و چشم خود نهی نامهٔ دشمنان من
چون که به نام من رسی بر سر آن قلم زنی
در حرم تو هر کسی محرم و از برای من
قفل حرام داشتن بر در آن حرم زنی
کار تو با شکستگان یا ستمست، یا جفا
با تو طریق اوحدی درد کشی و دم زنی