68
غزل شمارهٔ ۷۵۱
زان شکرین لب گر شبی کردم شکار بوسه ای
از من چه رنجی؟ ای پسر، سهلست کار بوسه ای
چون بیشمار از لعل خود دادی به هر کس بوسها
یا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسه ای
زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن
وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسه ای
جانا، دل محرور من شد بیقرار از شوق تو
با او به بازی بعد ازین می ده قرار بوسه ای
روزی که خواهند از لبت عشاق عالم کامها
هر کس تمنایی کند، ما اختیار بوسه ای
آمد به لب جان از غمت، جانا، نمیگویی که: ما
تا چند سوزیم این چنین در انتظار بوسه ای؟
روزی برای اوحدی یک بوسه بفرست از لبت
وز لعل شکربار خود کم گیر بار بوسه ای