78
غزل شمارهٔ ۷۳
نیامد وقت آن کز من بخواهی عذرآزارت؟
دلم را شربتی سازی ز لعل چاشنی دارت؟
دل از دستم برون بردی که با ما سر در آری تو
بما سر در نیاوردی و سرها رفت در کارت
گمان بردم که: میجوید دلت وصل مرا، لیکن
مرا کمتر بجویی تو، که میجویند بسیارت
هم امروز از جهان دیدن فرو بندم دو بینایی
اگر دانم که: فردا من نخواهم دید دیدارت
سرم را می کنی پر شور و بردل می نهی منت
دلم را میکشی در خون و برجان می نهم بارت
ز روی راستی با تو ندارد سرو مانندی
که: گر در بوستان آیی، بمیرد پیش رخسارت
گل وصلی به دستم چون نمی آید چه بودی ار
کسی بودی که برکندی ز پای اوحدی خارت؟