70
غزل شمارهٔ ۶۴
بگذاشته ام، تا چه کند نرگس مستت؟
با یار پسندیده که پیمان نواستت
رای دو دلی کردن و آهنگ جدایی
گفتی که: ندارم من و می بینم و هستت
پیوند تو افزون شو و بسیار بگفتند:
عهدش بشکن زود، که پیمان بشکستت
تا جان ندهم جای جراحت ننماید
تیری که کنون بر دلم افتاد ز دستت
از دست برفتم من و بر دست نه ای تو
دیگر چه کنم، گر ندرم جامه ز دستت؟
بی یاد تو هرگز ننشینیم بر کس
هر چند بر خویش ندیدیم نشستت
بس دام که در راه تو آهو بره کردند
در دام نرفتی و کس از دام نرستت
گر بر سر ما تیغ زنی روی نپیچیم
آن سست وفا بود که از دام بجستت
ای اوحدی، از عشق ندیدم که گشودی
تا سحر که بود این که چنین دیده ببستت؟