59
غزل شمارهٔ ۵۱۸
من همان داغ محبت که تو دیدی دارم
هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست
که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم
خار در پای چو از دست غمت رفت مرا
گل به دستم ده و از پای درآور خارم
بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی
بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم
تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد
که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟
ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی
که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم
اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید
دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم