80
غزل شمارهٔ ۳۰۱
دل به کسی سپرده ام کو همه قصد جان کند
کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند
هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما
گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند
حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود
بی خبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند
گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری
بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند
زلف دراز دست را بند نهاد چند پی
ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند
من سخن جفای او با همه گفته ام، ولی
پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند