79
غزل شمارهٔ ۳۰۰
هر نفسی عشق او بی دل و دینم کند
آتش سودای او خاک زمینم کند
نور بپاشد ز روی، باز بپوشد به موی
بیدل از آن می شوم، عاشق ازینم کند
تا بگشایم به دم، بند طلسم قدم
نام بزرگین خود نقش نگینم کند
گر بگزیند مرا از پی کشتن بود
زان نشود شادمان دل که گزینم کند
گر بگشایم ز لب مهر خموشی دمی
روی چو مهرش سبک میل به کینم کند
رخ چو به کار آورم، طاق دو ابروی او
با غم و با درد خود جفت و قرینم کند
هر غم و رنجی که هست بر دل من مینهد
این همه دانی که چه؟ تا همه بینم کند
هم شب اول که دل طرهٔ او دید ، گفت:
زلف کمند افگنش قصد کمینم کند
چون به کمان غمش دست کشیدن برم
آخر کار، اوحدی، در پی اینم کند