58
غزل شمارهٔ ۲۹۵
آن نه من باشم که چون میرم به تابوتم برند
یا به دوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند
مثل زر خالص برون آیم ز آتش، گردرو
از برای آزمایش همچو یاقوتم برند
مشتری قوسی نهادست از برای بزم من
تا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند
از جوان بختی که هستم وقت پیوستن به حق
ننگ دارم گر ز راه چرخ فرتوتم برند
بر فلک بینی صعود روح پاکم، زهره وار
فی المثل صد نوبت ار در چاه هاروتم برند
چون اله خویش را تقدیس کردم سالها
پس مرا می زیبد ار بر قدس لاهوتم برند
نیستم ز آنها در آن گیتی که بر کاخ بهشت
چون طفیلی از برای خرقه و قوتم برند
هر کجا من خوان معنی گسترم، کروبیان
طرفه نبود گر به میکائیل سرغوتم برند
ایهاالناس، اوحدی وار الوداعی می زنم
زانکه وقت آمد کزین زندان ناسوتم برند