118
غزل شمارهٔ ۳۴
دلم ز عشق تبرا نمی تواند کرد
صبوری از رخ زیبا نمی تواند کرد
غم از درون دل من برون نمی آید
که ترک مسکن و ماوی نمی تواند کرد
بروی خوب مرا دیده روشنست ولی
به هیچ وجه مهیا نمی تواند کرد
برفت دوش خیالش ز چشم من چه کند
مقام بر لب دریا نمی تواند کرد
به صبر کام توان یافتن ولیک چه سود
چو صبر در دل ما جا نمی تواند کرد
عبید گه گهی از بهر مصلحت میگفت
که توبه میکند اما نمی تواند کرد