168
بخش ۱۷ - احوال سقراط با اسکندر
مغنی بدان ساز تیمار سوز
نشاط مرا یک زمان بر فروز
مگر زان نوای بریشم نواز
بریشم کشم روم را در طراز
چنین گوید آن کاردان فیلسوف
که بر کار آفاق بودش وقوف
که یونان نشینان آن روزگار
سوی زهد بودند آموزگار
ز دنیا نجستندی آسایشی
نیرزیدشان شهوت آلایشی
نکردندی الا ریاضتگری
به بسیار دانی و اندک خوری
کسی که به خود بر توان داشتی
ز طبع آرزوها نهان داشتی
نکردی تمتع نخوردی نبید
کزین هر دو گردد خرد ناپدید
ز گرد آمدن سر درآید به گرد
چو سر بایدت گرد آفت مگرد
بدانجا رسیدند از آن رسم و رای
که برخاست بنیادشان زین سرای
ز خشگی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار
زنان را ز مردان بپرداختند
جداگانه شان کشتیی ساختند
به مردانگی خون خود ریختند
بمردند و با زن نیامیختند
به گیتی چنین بود بنیادشان
که تخمه به گیتی برافتادشان
یکی روز فرخنده از صبحگاه
ز فرزانگان بزمی آراست شاه
چنان داد فرمان به سالاربار
که با من ندارد کس امروز کار
فرستید و خوانید سقراط را
نگهبان ترکیب و اخلاط را
فرستاده سقراط را بازجست
ز شه یاد کردش که جویای توست
زمانی به درگاه خسرو خرام
برآرای جامه برافروز جام
فریب ورا پیر دانا نخورد
فریبندگی را اجابت نکرد
بدو گفت رو به اسکندر بگوی
که هرچ اندرین ره نیابی مجوی
من آنجائیم وین سخن روشنست
گر اینجا خیالیست آن بی منست
مرا گر بدست آرد ایزد پرست
هم از درگه ایزد آیم بدست
جوابی که آن کان فرهنگ سفت
فرستاده شد با فرستنده گفت
شهنشاه را گشت روشن چو روز
که سقراط شمعی است خلوت فروز
نیابد به دیدار آن شمع راه
جز آن کس که شب خیز باشد چو ماه
سکندر که دارندهٔ تاج بود
به دانش همه ساله محتاج بود
زمانی نبودی که فرزانه ای
ز گوهر ندادی بدو دانه ای
ز هر دانشی کان ز دانندگان
رساندندی او را رسانندگان
سخنهای سقراط بیدار هوش
پسند آمدی مر زبان را به گوش
بران شد دل دانش اندیش او
که آرند سقراط را پیش او
نمودند کان پیر خلوت پناه
بر آمد شد خلق بربست راه
سر از شغل دنیا چنان تافتست
که در گور گوئی دری یافتست
ز خویشان و یاران جدائی گرفت
به کنجی خراب آشنایی گرفت
جهان گر چه کارش به جان آورد
نه ممکن که سر در جهان آورد
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا درید
کفی پست از آنجا که غایت بود
شبان روزی او را کفایت بود
جز ایزد پرستیدنش کار نیست
به نزدیک او خلق را بار نیست
نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت
به شرحی که دادند از آن دین پناه
گراینده تر شد بدو مهر شاه
چنین آمداست آدمی را نهاد
که آرد فرامش کنان را به یاد
کسی کو ز مردم گریزنده تر
بدو میل مردم ستیزنده تر
چو سقراط مهر خود از خلق شست
همه خلق سقراط را بازجست
بسی خواند شاهش بر خویشتن
نشد شاه انجم بر آن انجمن
چو زاندازه شد خواهش شهریار
دل کاردان در نیامد به کار
ز ناز هنرمند ترکانه وش
رمنده نشد دولت نازکش
شه از جمله استواران خویش
یکی محرم خاص را خواند پیش
فرستاد نزدیک دانا فراز
بسی قصه ها گفت با او به راز
که نزدیک خود خواندمت بارها
نهان داشتم با تو گفتارها
اجابت نکردی چه بود از قیاس
نوازنده را ناشدن حق شناس
چرائی ز درگاه ما گوشه گیر
بیا یا بگو حجتی دلپذیر
به معذوری خویش حجت نمای
وگر نیست حجت به حاجت به پای
فرستادهٔ پی مبارک ز راه
به سقراط شد داد پیغام شاه
جهان دیدهٔ دانای حاضر جواب
چنین داد پاسخ برای صواب
که گر شه مرا خواند نزدیک خود
خرد چیزها داند از نیک و بد
نماید که رفتن بدو رای نیست
که مهر تو را در دلش جای نیست
چو درنا شدن هست چندین دلیل
به بازی نشد پیش کس جبرئیل
مرا رغبت آنگه پدید آمدی
که پیغام شه با کلید آمدی
چو در نافهٔ مشک آشنائی دهد
بر او بوی خوش بر گوائی دهد
دلی را که بر دوستی رهبر است
برون از زبان حجتی دیگر است
درونی که مهر آشکارا کند
مدارا فزون از مدارا کند
کسانی که نزدیک شه محرمند
به بزم اندرون شاه را همدمند
سوی من نبینند بر آب و سنگ
ستور مرا پای ازینجاست لنگ
چنان می نماید که در بزمگاه
به نیکی مرا یاد ناورد شاه
که آن رازداران که خدمتگرند
به دل دوستی سوی من ننگرند
دل شاه را مرد مردم شناس
هم از مردم شاه گیرد قیاس
اگر خاصگان را زبان هست نرم
به امید شه دل توان کرد گرم
وگر نرم ناید ز گوینده گفت
درشتی بود شاه را در نهفت
غنا ساز گنبد چو باشد درست
صدای خوش آرد به اوتار سست
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب
هر آن نیک و بد کاید از در برون
به دارای درگه بود رهنمون
تو خوانی مرا پرده داران راز
به سرهنگی از پرده دارند باز
نگر تا به طوفان ز دریای آب
در این کشمکش چون نمایم شتاب
مثال آنچنان شد که دریای ژرف
نماید که درهاست ما را شگرف
نهنگان دریا گشایند چنگ
که جوید گهر در دهان نهنگ؟
چگونه شوم بردری نور باش
که باشد بر او این همه دور باش
بر شاه اگر صورتم بد کنند
خلاقت نه بر من که بر خود کنند
ز خلق جهان بنده ای را چه باک
که بندد کمر پیش یزدان پاک
در این بندگی خواجه تاشم تو را
گر آیم به تو بنده باشم تو را
ببین ای سکندر به تقویم راست
که این نکته را ارتفاع از کجاست
فرستادهٔ شهریار از برش
بر شاه شد خواند درس از برش
طبق پوش برداشت از خون در
ز در دامن شاه را کرد پر
شه از گوهر افشان آن کان گنج
ز گوهر برآمودن آمد به رنج
پسند آمدش کان سخنهای چست
به دعوی گه حجت آمد درست
چو دانست کوهست خلوت گرای
پیاده به خلوتگهش کرد رای
شد آن گنج را دید در گوشه ای
ز بی توشه ای ساخته توشه ای
ز شغل جهان گشت مشغول خواب
برآسوده از تابش آفتاب
تماشای او در دلش کار کرد
به پایش بجنباند و بیدار کرد
بدو گفت برخیز و با من بساز
که تا از جهانت کنم بی نیاز
بخندید دانا کزین داوری
به ار جز منی را به دست آوری
کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد بگرد تو چون آسیا
چو قرص جوین هست جان پرورم
غم گردهٔ گندمین چون خورم
بر آن راهرو نیم جوبار نیست
که او را یکی جو در انبار نیست
مرا کایم از کاهبرگی ستوه
چه باید گرانبار گشتن چو کوه
دگر باره شه گفت کز مال و جاه
تمنا چه داری تو ای نیکخواه
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی بر مینبار جور
من از تو به همت توانگرترم
که تو بیش خواری من اندک خورم
تو با اینکه داری جهانی چنین
نه ای سیر دل هم ز خوانی چنین
مرا این یکی ژندهٔ سالخورد
گرانستی ارنیستی گرم و سرد
تو با این گرانی که دربار توست
طلبکاری من کجا کار توست
دگر باره پرسید از او شهریار
که تو کیستی من کیم در شمار
چنین داد پاسخ سخنگوی پیر
که فرمان دهم من تو فرمان پذیر
برآشفت شه زان حدیث درست
نهانی سخن را درون بازجست
خردمند پاسخ چنین داد باز
که بر شه گشایم در بسته باز
مرا بنده ای هست نامش هوا
دل من بدان بنده فرمان روا
تو آنی که آن بنده را بنده ای
پرستار ما را پرستنده ای
شه از رای دانای باریک بین
ز خجلت سرافکنده شد برزمین
بدو گقت خود نور سیمای من
گواهست بر پاکی رای من
ز پاکان چو پاکی جدائی مکن
نمرده زمین آزمائی مکن
دگر ره جوابیش چون سیم داد
که سیماب در گوش نتوان نهاد
چو پاکی و پاکیزه رائی کنی؟
چرا دعوی چارپائی کنی
که هر چارپائی که آرد شتاب
به پای اندر آرد کسی را ز خواب
چو من خفته ای را تو بیدار مرد
نبایست از این گونه بیدار کرد
تو کز خواب ما را بر آشفته ای
کنی خفته بیدار و خود خفته ای
بدین خواب خرگوش و خوی پلنگ
ز شیران بیدار بردار چنگ
شکاری طلب کافتد از تیر تو
هژبری چو من نیست نخجیر تو
دل شه بدان داستانهای گرم
چو موم از پذیرندگی گشت نرم
به خواهش چنان خواست کان هوشمند
ز پندش دهد حلقهٔ گوش بند
شد آن تلخی از پیر پرهیزگار
به شیرین زبانی درآمد به کار
از آن پند گو سر بلندی دهد
بگفت آنچه او سودمندی دهد
که چون آهن دست پیرای تو
پذیرای صورت شد از رای تو
توانی که روشن کنی سینه را
در او آری آیین آیینه را
چو بردن توانی ز آهن تو زنگ
که تا جای گیرد در او نقش و رنگ
دل پاک را زنگ پرداز کن
بر او راز روحانیان باز کن
سیه کن روان بداندیش را
بشوی از سیاهی دل خویش را
زبانی است هر کو سیه دل بود
نه هر زنگیئی خواجه مقبل بود
به سودای رنگی مشو رهنمون
مفرح نگر کز لب آرد برون
سیاهی کنی سوخته شو چو بید
که دندان بدو کرد زنگی سپید
مگر کاینه زنگی از آهنست
که با آن سیاهی دلش روشنست
از آنجا خبر داد کار آزمای
که نوشاب را در سیاهیست جای
برون آی چون نقره ز آلودگی
ز نقره بیاموز پالودگی
دماغی کز آلودگی گشت پاک
بچربد بر این گنبد دودناک
نهانخانهٔ صبحگاهی شود
حرمگاه سر الهی شود
ز تو دور کردن ز روزن نقاب
به روزن درافتادن از آفتاب
چراغی به دریوزه بر کرده گیر
قفائی ز باد هوا خورده گیر
عماری کش نور خورشید باش
ز ترک عماری بر امید باش
تو در پاک میکن ز خاشاک و خار
طلبکار سلطان مشو زینهار
چو سلطان شود سوی نخجیرگاه
دری رفته بیند فروشسته راه
چو دانی که آمد به مهمان فرود
به ناخوانده مهمان بر از ما درود
گرآیی براین در دلیری مکن
تمنای بالا و زیری مکن
به جان شو پذیرندهٔ بزم خاص
که تن را ز دربان نبینی خلاص
به کفش گل آلوده بر تخت شاه
نشاید شدن کفش بفکن به راه
چو همکاسهٔ شاه خواهی نشست
به پیرای ناخن فروشوی دست
کرا زهره گر خود بود شرزه شیر
که بر تخت سلطان خرامد دلیر
که شیری که بر تخت او بخته شد
هم از هیبت تخت او تخته شد
کسی کو درآید به درگاه تو
خورد سیلی ار گم کند راه تو
ببین تا تو را سر به درگاه کیست
دل ترسناکت نظرگاه کیست
گر این درزنی کمترین بنده باش
گر این پای داری سرافکنده باش
وگر تو خود شاهی و شهریار
تو را با سگ پاسبانان چکار
تو گرمی مکن گر من از خوی گرم
نگفتم تو را گفتنیهای نرم
دل تافته کو ز من تفته بود
به جاسوسی آسمان رفته بود
کنون کامد از آسمان بر زمین
ره آوردش آن بود و ره بردش این
چو گفت این سخنهای پرورده پیر
سخن در دل شاه شد جایگیر
برافروخته روی چون آفتاب
سوی بزم خود کرد خسرو شتاب
بفرمود تا مرد کاتب سرشت
به آب زر آن نکته ها را نبشت