139
بخش ۱۶ - حکایت انگشتری و شبان
مغنی بیا چنگ را ساز کن
به گفتن گلو را خوش آواز کن
مرا از نوازیدن چنگ خویش
نوازشگری کن به آهنگ خویش
چو روز دگر صبح گیتی فروز
به پیروزی آورد شب را به روز
برآمد گل از چشمهٔ آفتاب
فرو برد مه سرچو ماهی درآب
بر اورنگ زر شد شه تاجور
زده بر میان گوهر آگین کمر
نشسته همه زیرکان زیر تخت
فلاطون به بالا برافکنده رخت
شه از نسبتی کو در آن پرده ساخت
عجب ماند کان پرده را چون شناخت
بپرسید از او کای جهان دیده پیر
برآورده مکنون غیب از ضمیر
شمائید بر قفل دانش کلید
ز رای شما دانش آمد پدید
ز دانندگان خوانده ای هیچکس؟
که بودش فزون از شما دسترس
خیالی برانگیخت زین کارگاه
که رای شما را بدان نیست راه
فلاطون پس از آفرین تمام
چنین گفت کاین چرخ فیروزه فام
از آن بیشتر ساخت افسونگری
که یابد دل ما بدان رهبری
گر آن ها که پیشینگان ساختند
به نیرنگ و افسون برافراختند
یکی گویم از صد دراین روزگار
نداند کسی راز آموزگار
اگر شاه فرمایدم اندکی
بگویم نه از ده که از صد یکی
اجازت رسید از سر داستان
که دانا فرو گوید آن داستان
جهاندیدهٔ دانای روشن ضمیر
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
شنیدم بخاری به گرمی شتافت
به خسف شکوفه زمین را شکافت
برانداخت هامون کلوخ از مغاک
طلسمی پدید آمد از زیر خاک
ز روی و ز مس قالبی ریخته
وزآن صورت اسبی انگیخته
گشاده ز پهلوی اسب بلند
یکی رخنه چون رخنه آبکند
چو خورشید از آن رخنه درتافتی
نظر نقش پوشیده دریافتی
شبانی بر آن ژرف وادی گذشت
مغاکی تهی دید بر ساده دشت
طلسمی درفشنده دروی پدید
شبانه در آن ژرف وادی رسید
ستوری مسین دید در پیکرش
یکی رخنه با کالبد در خورش
در آن رخنه از نور تابنده هور
نگه کرد سر تا سرین ستور
بر او خفته ای دید دیرینه سال
نگشته یکی موی مویش ز حال
بدستش در از رنگ انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
بر او دست خود را سبک تاز کرد
وز انگشتش انگشتری باز کرد
چو انگشتری دید در مشت خویش
نهادش بزودی در انگشت خویش
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت
ستودان رها کرد و بیرون شتافت
گله پیش در کرد و می رفت شاد
شکیبنده می بود تا بامداد
چو از رایت شیر پیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر
شبان رفت نزدیک صاحب گله
گله کرد بر کوه و صحرا یله
بدان تانگین را نهد پیش او
بداند بهای کم و بیش او
چو صاحب گله دید کامد شبان
گشاد از سر چرب گوئی زبان
بپرسید از او حال میش و بره
نیشنده دادش جوابی سره
شبانه به هنگام گفت و شنید
زمان تا زمان گشت ازو ناپدید
دگرره پدیدار گشت از نهفت
گله صاحبش برزد آواز و گفت
که هردم چرا گردی از من نهان
دیگر باره پیدا شوی ناگهان
نگر تا چه افسون درآموختی
که بر خود چنین برقعی دوختی
شبانه عجب ماند از آن داوری
در آن کار جست از خرد یاوری
چنان بود کان مرد خاتم پرست
به خانم همی کرد بازی بدست
نگین دان او را چه زود و چه دیر
گه کرد بالا گهی کرد زیر
نگین تا به بالا گرفتی قرار
شبان پیش بیننده بود آشکار
چو سوی کف دست گردان شدی
شبانه زبیننده پنهان شدی
نهاد نگین را چنان بد حساب
که دارنده را داشتی در حجاب
شبان چون از این بازی آگاه گشت
شد این آزمون کرد بر کوه و دشت
درآمد به بازیگری ساختن
چو گردون به انگشتری باختن
کجا رأی پنهان شدن داشتی
نگین را ز کف دور نگذاشتی
چو کردی به پیدا شدن رای خویش
نگین را زدی نقش بر جای خویش
به پیدا و پنهان شدن گرد شهر
ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر
یکی روز برخاست پنهان به راز
نگین را به کف درکشید از فراز
برهنه یکی تیغ هندی به دست
سوی پادشه رفت و پنهان نشست
چو خالی شد از خاصگان انجمن
برو گرد پیدا تن خویشتن
دل پادشا را به خود بیم کرد
بدو پادشاه شغل تسلیم کرد
به زنهار گفتش که کام تو چیست
فرستندهٔ تو بدین جای کیست
شبان گفت پیغمبرم زود باش
به من بگرو از بخت خوشنود باش
چو خواهم نبیند مرا هیچکس
بدین دعوتم معجزآنست و بس
بدو پادشا بگروید از هراس
همان مردم شهر بیش از قیاس
شبان آنچنان گردن افراز گشت
که آن پادشاهی بدو بازگشت
نگین بین که از مهر انگشتری
چگونه رساند به پیغمبری
حکیمان نگر کان نگین ساختند
به حکمت چگونه برانداختند
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز
که ما درنیابیم ازان پرده راز
بسی کردم اندیشه را رهنمون
نیاوردم این بستگی را برون
ثنا گفت بروی چو شاه این شنید
بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید
همه پاسداران آن آستان
گرفتند عبرت بدین داستان