115
شمارهٔ ۹۱
ایجوان کاینهمه آتش زنیم بر دل و ریش
سینه از آه به تنگ است بیندیش ز خویش
نظری کار مرا ساخت مرنجان بازو
ایکماندار که بر دل زنیم اینهمه نیش
گله از بخت ندارم چو تو محبوب منی
برتر از سلطنت از بخت چه خواهد درویش
عشق با عقل من آن کرد که بادی بغبار
هجر با جان من آنکرد که سیلی بحشیش
ترک چشمت کشد ار تیغ برویت چه عجب
مست چون تیغ بر آهیخت چه بیگانه چه خویش
سرکوئی که شتر گم شود آنجا بقطار
من دلی گمشده میجویم از آنزلف پریش
خون بدست آر که کار دلم از کار گذشت
همه با ناز و تعلل نرود کار ز پیش
چند کارم همه از دور بایما گذرد
دل حسرت زده کم زوی ترا حوصله پیش
نیرّا دل بیکی بند ز باقی بکسل
پای زن بر سر افسانۀ هفتاد و دو کیش
وارث تاج ولایت که پس از احمد پاک
اوست ناموس جهان داور و باقی همه میش