132
شمارهٔ ۶۷
زلف جانان سحر از باد صبا در هم شد
عاقلان مژده که زنجیر جنون محکم شد
ساقی از نشئه مستی کله از سر نگرفت
گل و سنبل بهم آمیخت عجب عالم شد
سالها بود که دارا سر و سامانی بود
عاقبت در سر آنزلف خم اندر خم شد
ز خط سبز تو موئی بدو عالم ندهم
تا نگوئی سر موئی ز ارادت کم شد
گفتمش خون دل عاشق بیچاره که خورد
به تبسم نگهی کرد سخن مبهم شد
سر هر گل دل صد بلبل مسگین خونگشت
تا در این گلشن پر خار دلی خرم شد
گفتمش هیچ سر صحبت ماداری گفت
کی پریرا هوس انس بنی آدم شد
مشک با هیچ جراحت نشنیدم که بساخت
غیر زلفت که دل ریش مرا مرهم شد
کم مباد از سر من سایۀ اینغم نیرّ
کافتتاحی شد اگر کار مرا زینغم شد