149
شمارهٔ ۶۶
عنبرین موی تو بر طرف چمن میگذرد
یا ز گلزار ختا آهوی چین میگذرد
گرکند باز زهم کاکل مشگین تو باد
تا قیامت بخم و حلقه و چین میگذرد
شد ز دلها اثر تیر کمان دارانرا
همه بر گوش ز تیر تو طنین میگذرد
با سر زلف سیاه تو چه گویم که مرا
شب چنان میرود و روز چنین میگذرد
مه که بر چرخ برین میگذرد عادت اوست
عجب آنست که این مه بزمین میگذرد
زلفت آنمصحف رخسار که در بردارد
سست عهدیست که کارش بیمین میگذرد
دهنت داد بخط خال لب آری بملوک
کار چون تنگ شد از تاج و نگین میگذرد
خویشتن گم کند از دور چو بیند لب او
دیده چون تشنه که بر ماء معین میگذرد
گفت زاهد که نظر بر رخ خوبان نهی است
کافرم من که صریح از سر دین میگذرد
چشم مخمور تو بفروخت بهیچم آری
خواجه چونمست شد از ملک یمین میگذرد
گفتی آخر بدو بوسی بنوازم دل تو
به لبت کز دل من نیز یمین میگذرد
بچه عضویت نشانم که نداند چکند
شه چو بر صومعۀ راه نشین میگذرد
گر طبیبانه نیائی بسر خستۀ هجر
اگر امروز نه فردا به یقین میگذرد
باحذر باش از آنجعد معنبر نیرّ
مار زیباست که بر خلد برین میگذرد