113
بخش ۶ - ذکر شهادت زبدهٔ ناس، حضرت ابی الفضل العباس
چونکه نوبت بر بنی هاشم رسید
ساخت ساز جنگ عباس رشید
محرم سرّ و علمدار حسین
در وفاداری علم در نشأتین
در صباحت ثالث خورشید و ماه
روز خصم از بیم او چونشب سیاه
زاد حیدر آتش جان عدو
شیر را بچه همی ماند بدو
در شجاعت یادگار مرتضی
داده بر حکم قضا دست رضا
خواست در جنگ عدو رخصت ز شاه
گفت شاهش کایعلمدار سپاه
چون علم گردد نگون در کارزار
کار لشگر باید از وی انفطار
گفت تنگست ای شه خوبان دلم
زندگی باشد از این پس مشگلم
زین قفس برهان من دلگیر را
تا بکی زنجیر باشد شیر را
خود تو دانی ای خدیو مستطاب
بهر امروزم همی پرورد باب
که کنم اینجان فدای جان تو
در بلا باشم بلا گردان تو
هین مبین شاها روا در بندگی
که برم از روی او شرمندگی
گفت شه چون نیست ز بنکارت گزین
این ز پا افتادگان را دستگیر
جنگ و کین بگذار و آبی کن طلب
بهر این افسردگان خشک لب
تشنه کامانرا بکن آبی سبیل
الله ایساقی کوثر را سلیل
عزم جان بازیت لختی دیر کن
در بیابان تشنگانرا سیر کن
گفت سمعاً ای امیر انس و جان
گر چه باشد قطرۀ آبی بجان
گر خود این غرقاب پایابم برد
چون توئی دریا بهل آبم برد
گر در آتش بایدم رفتن خوشم
اینشهنشه کز خلیل است آتشم
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
برنشست و آنچه شه فرمود کرد
شد بسوی آب تازان با شتاب
زد سمند باد پیما را در آب
بی محابا جرعۀ در کف گرفت
چون بخویش آمد دمی گفت ایشگفت
تشنه لب در خیمه سبط مصطفی
آب نوشم من زهی شرط وفا
عاشقان کز جام محنت سرخوشند
آب کی نوشند مرغ آتشند
دور دار ای آب دامن از کفم
تا نسوزد ماهیانت از تنم
دور دار ای آب لب را از لبم
ترسمت دریا بجوشد از تبم
زادۀ شیر خدا با مشگ آب
خشک لب از آب زد بیرون رکاب
گفت با خود ماهرویش هر که دید
دُرّ شب تابی شد از دریا پدید
شد بلند از کوفیان بانگ خروش
آمدند از کینه چون دریا بجوش
سوی آن شیر دلاور تاختند
تیغها را بهر منعش آختند
حیدرانه آن سلیل ذوالفقار
خویش را زد یکتنه بر صد هزار
تیغ آتشبار زاد بوتراب
کرد در صحرا روان خوش جای آب
کافران خیره رو از چارسو
حمله ور گردیده چون سیلی بر او
او چو قرص مه میان هالۀ
تیغ بر کف شعلۀ جوّالۀ
حمله ها میبرد بر آنقوم لد
همچو بابش مرتضی روز احد
ناگهان کافر نهادی از کمین
کرد با تیغش جدا دست از یمین
گفت هان ایدست رفتی شادرو
خوش برستی از گرو آزاد رو
ساقی ار یار است می این می که هست
دست چه بود باید از سرشت دست
لیک از یکدست برتابد صدا
باش کاید دست دیگر از قفا
لاابالی نیست دست افشا نیسم
جعفر طیار را من ثانیم
دست دادم تا شوم همدست او
پر برافشانیم در بستان هو
از ازل من طایر آن گلشنم
دست گو بردار دست از دامنم
چند باید بود بند پای من
تیر باید شهپر عنقای من
تا که در قاف تجرد پر زنم
عالمی را پشت پا بر سر زنم
تن نزد زاندست برد آنصف شکر
تیغ را بگرفت بر دست دگر
راند کشتیها در آندریای خون
از سران لشگر اما سرنگون
خیره عقل از قوۀ بازوی او
علویان در حیرت از نیروی او
از کمین ناگه سیه دستی به تیغ
برفکندش دست دیگر بیدریغ
هر دو دست او چو گشت از تن جدا
مشک با دندان گرفت آن باوفا
ماه گفتی با ثریا شد قرین
یا که عیوق از فلک شد بر زمین
چون دو دست افتاده دید آنمحتشم
گفت دستا رو که من بیتو خوشم
خصم اگر بردت زمن گو باز دار
مرغ دست آموز را با پر چه کار
شهپر طاوس اگر برکنده شد
نام زیبائیش زان پر زنده شد
اندران کوئی که آنمحبوب دوست
عشق بیدست و پا دارند دوست
باز ده ایدست هین دستم بدست
تا بهم شوئیم و دست از هر چه هست
در بساط عشق دست افشان کنیم
جان نثار جلوۀ جانان کنیم
عاشقی باید ز من آموختن
شد علم پروانه از پر سوختن
اینت شاه آنشمع باز افروخته
من همان پروانۀ پر سوخته
بد چون شور عشق سر تا پای من
شد قیامت راست بر بالای من
تا مجرد کس نشد زین بال پست
سوی منزلگاه عنقا پر نه بست
خصم اگر ز بندست بر من دست یافت
نی شگفت از جام عشقم مست یافت
ورنه رو به کی حریف شیر بود
خاصه آنشیری که از خون سیر بود
ناگهان تیری فرود آمد بمشک
علویان از دیده باریدند اشک
شد چو نومید آن شه پر دل ز آب
خواست از مرکب تهی کردن رکاب
وه چگویم من چه آمد بر سرش
کز فراز زین نگون شد پیکرش
من نیارم شرح آنرا باز گفت
از عمود آهنین باید شنفت
چون نگون از مرکب آمد بر زمین
زد بر در اسمان روح الامین
کایدریغ آنرو باغ مرتضی
شد ز پا از تیشۀ سوء القضا
ایدریغ آنهاشمی ماه منیر
کز فراز آسمان آمد بزیر
ایدریغ آن بازوان و دست او
رفته چون تیر خطا ازشت او
ایهمایون رأیت دیبا طراز
چون شه آندستی که پروردت نیاز
شد خداوندت مگر غلطان بخون
کاینچنین از پا فتادی سرنگون
گو گر زین پس نبالد بال تو
بازگشت آن قرعۀ اقبال تو
زاد حیدر با هزاران عجز و ذل
رو بخیمه کرد کایسلطان کل
دست من کرد از تو خصم دون جدا
هین تو دستم گیر ایدست خدا
شاه دین از خیمه آمد بر سرش
دید در خون کشته غلطان پیکرش
از مژه درها ز خون دیده سفت
روی برویش نهاد از مهر گفت
کایدریغا رفت پا یابم ز دست
شد بریده چاره و پشتم شکست
ایهمایون طایر از فرخ هما
شهپرت چون شد که افتادی ز پا
ای ز پا افتاده سرو سرفراز
چونشد آن بالیدنت در باغ ناز
خوش نحیب ایخصم زین پس بیهراس
خفت آنچشمی که از وی بود پاس
شیر یزدان چشم خونین باز کرد
با حبیب خویش شرح راز کرد
گفت کای بر عالم امکان امیر
خاک و خون از پیش چشمم باز گیر
بو که چشمی باز دارم سوی تو
وقت رفتن سیر بینم روی تو
عذرها دارم من ای دریای جود
که دو دستی بیش در دستم نبود
لطف کن ای یوسف آل رسول
این بضاعت کن زاخوانت قبول
گفت خوش باش ایسلیل مرتضی
دست دست تست در روز جزا
دل قوی دار ای مه پیمان درست
که ذخیرۀ محشر من دست تست
چون بمحشر دوزخ آید در زفیر
این دو دست است عاصیانرا دستگیر
شد چو فارغ شاد از این گفت و شنود
مرتضی آمد به بالینش فرود
با تلطف گفت ای فرخ پسر
خوش ببردی عهد جانبازی بسر
وقت آن آمد گرین زندان تنگ
پرگشائی سوی بالا بیدرنگ
این اشارت چون شنید آنمیر راد
چشم حسرت بر رخ شه بر گشاد
گفت کایصد چونمنی قربان تو
منکه رفتم باد باقی جان تو
این بگفت و مرغ جان پرواز کرد
سوی گلزار جنان پرواز کرد
شد پرافشان جعفر طیار وار
درگذشت و رفت یاری سوی یار
شد هم آغوش شه بدر و حنین
ماند از او دستی و دامان حسین