125
بخش ۲۸ - رفتن ذو الجناح بخیمه گاه و قصه حضرت شهربانو
ذوالجناح ان رفرف معراج عشق
بر سر از نور نبوت تاج عشق
چونهمای از تیر شهپر کرده باز
پر فشان آمد سوی شاه حجاز
شه پیاده اسب نالان کرد شاه
مات بر نور رخش چشم سیاه
زد دو زانو در بر شه بر زمین
ارغوانی کرده برک یاسمین
سوی خیمه شد روان از حربگاه
تن پر از پیکان و زین خالی ز شاه
شیهۀ آن توسن عنقا شکوه
کالظلیمه الظلیمه زین گروه
که سلیل بضعۀ پاک رسول
بی گنه کشتند اینقوم جهول
کوفیان بستند ره بروی ز پیش
کشت چل تن زانگروه کفر کیش
شد روان مویه کنان سوی خیام
برگ و زین برگشته بکسسته لجام
بانوان از پرده بیرون تاختند
شور محشر در عراق انداختند
انجمن گشتند گرداگرد او
مویه سرز کردند و برکندند مو
کایفرس چون شد که بی شاه آمدی
با سپاه ناله و آه آمدی
یوسفیکه رفت سوی صیدگاه
مینماید کش فکندستی بچاه
ای شکسته کشتی بحر ندا
چونشد آن بودی که بودت ناخدا
ذوالجناحا فاش بر گو حال چیست
ارغوانی کاکلت از خون کیست
پرچم گلگون و زین واژگون
میدهد باد از شهی غلطان بخون
ایهمایون توسن برگشته زین
راست برگو چونشد آنشاه گزین
رفرفا کو احمد معراج عشق
که ببالیدی بفرقش تاج عشق
دلدلا کو حیدر بدر و احد
آنکه نالیدی ز تیغش قوم لد
بس ملولی ای بشیر پی سیر
گو چه آمد ماه کنعان را بر
شهربانو دختر شه یزدجرد
پیش خواند او را چنان کش شه سپرد
عقد مروارید با مژگان بسفت
دست بر گردن نمودش طوق گفت
ذوالجناحا چون برافکندی بخاک
پیکری که بد نبی را جان پاک
عندلیبا گلبن باغ بهشت
چون سپردی در کف زاغان زشت
هدهدا چون در کف دیوی لعین
دادی انگشت سلیمان با نگین
آسمانا چون فکندی بر زمین
آن درخشان آفتاب از طاق زین
ذوالجناح از شرم سر در پیش کرد
عرض پوزش از خضای خویش کرد
پای واپس بر دو دست آورد پیش
شد سوارش بانوی فرخنده کیش
اهل بیت شاه را بدرود کرد
شد شتابان سوی هامون ره نورد
کوفیان بر صید آهوی حرم
حمله آوردند چون سیل عرم
زد پره بر گرد وی فوج سپاه
قرص مه شد در پس ابری سیاه
آشیان گم کرده آهوی ختن
مات و حیران اندران دام رفتن
که پدید آمد سواری با نقاب
چون بزیر پاره ابری آفتاب
در ربود از چنگ آن گرگان چیر
آن بدام افتاده آهو را چو شیر
ماند زفت آن بانوی عصمت پژوه
در شگفتی زان سوار باشکوه
هر چه راندی باره آنفرخنده کیش
آنسوار از وی بدی صد کام پیش
که امیدش چیره گشتی گاه بیم
تن یکی بر رفتن اما دل دو نیم
سرّ یزدان دید چون تشویش او
تسلیت را راند پاره پیش او
گفت کایرخشنده مهر تابدار
وحشت از اغیار باید نی زیار
این همه نام خدا بر خود مدم
روح قدسم مریما از من هرم
نک منم مصر ملاحت را عزیز
ایزلیخا هین مجوی از من گریز
من سلیمانم مرا عصمت سریر
مهلاً ای بلقیس روی از من مگیر
همین منم یعقوب و تو راحیل من
فهم کن سرّ من از تمثیل من
اندرین وادیکه روی آورده ام
نیست بیخود یوسفی گم کرده ام
ذره را نبود گریز از آفتاب
شهربانو یار من رو بر متاب
هر کجا بوئی عیان بینی رخم
که نظیر آفتاب فرخم
رو فروخوان ثم وجه الله را
تا به نیکوئی شناسی شاه را
هر کجا در ماندۀ او یار اوست
بحر و بر آئینه دیدار اوست
نه ببالا میگریز از من نه زیر
که بود سوی من از هر سو مصیر
آنشنیدستی که پور برخیا
عرش بلقیسی بیاورد از سبا
نزد او گر بود علمی از کتاب
نک منم خود آنکتاب مستطاب
زینحدیث آن بانوی سرّ حیا
در گمان افتاد و گفتا کی کیا
بوی جان آید مرا زین پاسخت
آوخ ار بی پرده میدیدم رخت
نیست در کاشانۀ دل جای غیر
پرده بردار ایشه مکتوم سیر
پرده بردار ایفکار پاک حبیب
می بشوز آئینۀ دل زنک ریب
شاه یزدان برقع از رخ دور کرد
آنقضا را جلوه گاه طور کرد
دید آن بانو چو شه را بی حجیب
در تحیر ماند از ان سرّ عجیب
کایخدا این شه گر آنشاه وفی است
هان بمیدانگه بخون آغشته کیست
شاه گفتا مهلاً ای ماه منیر
کار پاکانرا قیاس از خود مگیر
کشتۀ راه محبت مرده نیست
مردنش جز رستنی زین پرده نیست
نیست وجه الله باقی را هلاک
گر شکست آئینه صورترا چه باک
نی شگفت از وجه خلاق صور
با هزاران صورت آید جلوه گر
پس بامر خازن اسرار غیب
شد بغیب آن بانوی پاکیزه حبیب