167
بخش ۲۷ - ریختن لشگر بخیمه گاه قبل از شهادت
شد چو بیخود از رحیق عشق شاه
تاخت لشگر زی حریم خیمه گاه
نالۀ مستورگان مستمند
شد روان از خیمه بر چرخ بلند
خصم در غوغا و شه رفته ز هوش
کآمد او را نالۀ خواهر بگوش
کای امیر کاروان کربلا
کوفیان بر غارت ما زد صلا
دیده بگشا سیل لشگر بین بدشت
دستگیری کن که آب از سرگذشت
غنچه های بوستان بوتراب
رفت بر باد و گلستان شد خراب
شه چو بشنید این صدای جانگداز
غیرت الله چشم حق بین کرد باز
بی محابا رو سوی لشگر نهاد
پای رفتارش نماند و سر نهاد
چون نشست از پا خدیو مستطاب
کرد با کافردلان روی عتاب
کایگروه کفر کیش و بد نهاد
گر شما را نیست بیمی از معاد
هین بیاد آرید از احساب خویش
رسم احراز عرب گیرید پیش
خون من گر بر شما آمد مباح
نیست این مشت عقایل را جناح
باز گردید ای گروه عهد سست
هین فرو ریزید خون من نخست
شمر دون با خیل لشگر زانعتاب
کرد روی سوی خدیو مستطاب
شد فضال آسمان نیلی ز گرد
کس نشد واقف که او با شه چه کرد
کاخ گردونرا چو خون از سرگذشت
فاش شد که خنجر از خنجر گذشت
علویان در ذروۀ عرش برین
جمله زد تاج تقرب بر زمین
خر که چار امهات آمد بیاد
لرزه بر اندام هفت آیا فتاد
از فلک بر سر زنان روح الامین
بر زمین آمد بصد شور و حنین
گاه بر چپ میدوید و گه براست
کایگروه این نور چشم مصطفی است
ایستاده بر سر اینک جدّ او
چشم حسرت بر نهال قدّ او
ترسم از آهی جهان بر هم زند
آتش اندر مزرغ آدم زند
ایذبیح عشق ای زاد خلیل
ایفدایت صد هزاران جبرئیل
بیتو فرگاه نبوت شد بیاد
خاک عالم بر سر جبریل باد
بضعۀ زهرا بصد فریاد و آه
پابرهنه تاخت سوی حربگاه
دید جسمی در میان خون نگون
قاتلان آورده بر وی روز خون
غیرت الله نالۀ چون رعد کرد
با تعنت رو بپور سعد کرد
کایعجب در زیر خنجر خفته شاه
تو ستاده میکنی بر وی نگاه
زان سپس با لشگر کین با عتاب
کرد آن بانوی باغیرت خطاب
کاینحسین است ای گروه بیوفا
وارث حیدر سلیل مصطفی
خون او خون خداوند ودود
گر نبود آنخون خداوندی نبود
نیست مانا این سیه بخت امتان
یک مسلمانی در اینکافرستان
چونصدای آشنا بشنید شاه
کرد با حسرت سوی خواهر نگاه
گفت جانا سوی خیمه باز گرد
تیغ میبارد در ایندشت نبرد
سوی خیمه باز گرد ایخواهرم
تا نه بینی زیر خنجر حنجرم
باز گرد این خواهر غمگین من
که نشسته مرگ بر بالین من
باز گرد ایمونس غم پرورم
تا نه بینی بر سنان رفتن سرم
اینمدینه نیست دشت کربلاست
عشق را هنگام طوفان بلاست
رو بخیمه برگ ساز شام کن
برگ ساز ازدحام عام کن
بانوانرا کن بدور خویش جمع
همچو پروانه همی برگرد شمع
یاد آر آنروزهای دلفروز
اشک بر دامن بریز و خوش بسوز
دخت زهرا چون بخیمه بازگشت
در فغان یا بانوان دمساز گشت
آنکه دور چرخ کژرو خواست شد
شاه دین را سر به نیزه راست شد
بانگ تکبیری از آنسر شد بلند
غلغله بر گنبد خضرا فکند
شد بلند از نیزه چون تکبیر او
شد همه کافر دلان تکبیر گو
آری آن کو بود از او گویا مسیح
اوست خود در پرده گویای فصیح
او اگر گوید جهان گویا شود
او اگر پوید جهان پویا شود
داند آنکس بینشی در منظر است
که نوای این سر نی ز اسراست