132
بخش ۲۵ - مکالمهٔ آن حضرت با ذوالجناح
شد چوست از شهسوار دین رکاب
کرد رو با مرکب صرصر شتاب
کایهمایون مرکب رفرف خرام
رشتۀ مریم ترا طوق لکام
پوشش تو اطلس چرخ برین
پرچمت از شهپر روح الامین
رشته از خط شعاعی آفتاب
بهر افسار تو این زرین طناب
بافته حوران بفردوس برین
بهر پابند تو زلف عنبرین
مرغزارت ساخت این سبز کشت
صیقلت از بال طاوس بهشت
عقد زرین ثریا هیکلت
یافته رضوان ز استبرق جلت
بر شهان ناوان ز تیمارت بلال
نعل دل بر آتش از داغت هلال
برده سر دور وفا هیلاج تو
قاب قوسین بلا معراج تو
میدهد این خاک بوی کوی یار
راه طی شد ذوالجناحا پاپس آر
ذوالجناحا هین برافکن بار خویش
تا رود یاری بسوی یار خویش
پا فروکش که نماند از راه عشق
جز دو کامی تا بنزد شاه عشق
تو ببر جان با سلامت ز بند یار
من نخواهم شد مقیم کوی یار
خاک اینکو بوی جانم میدهد
بوی یار مهربانم میدهد
ذو الجناحا رو بسوی خیمه گاه
گو بزینب کایقرین درد و آه
شد حسینت کشتۀ قوم عنید
مویه سر کن که دگر پی شه امید
هین بیا بنگر بخون غلطیدنش
که دگر زنده نخواهی دیدنش
گفت نالان ذوالجناحش با صهیل
کایجهان داور خداوند جلیل
سخت عار آید مرا زین زندگی
که زهم جنان برم شرمندگی
چون روا باشد پس از چندین خطر
که شوم بر بیوفائی مشتهر
چون نهی بر عرصۀ محشر قدم
چشم دارم ایخدیو محتشم
که نگردی رخش دیگر را سوار
بو که از رخ شویدم این رنگعار
شاهرا شفقت فزود از زاریش
وانفر او ان زخمهای کاریش
بست عهد و پا تهی کرد از رکاب
در جهان افتاد شور و انقلاب
شد ز اوج عرش رب العالمین
سوره توحید نازل بر زمین
گشت لرزان بر زمین پشت سمک
قیرگون شد آفتاب اندر فلک
وحشیان دست از چرا برداشتند
ناله بر چرخ کبود افراشتند
کرد نو بادسیه طوفان عاد
شور فردای قیامت شد بیاد
شد غبار تیره زان باد جهان
از زمین نینوا بر آسمان
چون بگردون آن غبار تیره شد
چشم بینای مسیحا خیره شد
آسمان از گردش خود باز ماند
هر کجا پرنده از پرواز ماند
شد بپا ماتم سرائی در بهشت
کند حوران طرۀ عنبر سرشت
سنگها در کوه و صحرا خون گریست
تا بخیمه بانوانش چون گریست
قدسیان آمد بناله با حنین
کای نگهدارندۀ عرش برین
این نه احزان سلیل مصطفی است
قره العین بتول و مرتضی است
کافرینش قائم از هست و بست
قبض و بسط امر کن دست و بست
کی روا باشد که این سبط نبیل
دست این کافر دلان گردد قتیل
پس ز نور جلوۀ ثانی عشر
پرده باز افکند خلاق بشر
سویشان آمد ندا از لامکان
کای بسر عشق پی نابردگان
گر نبود این اختیار و ابتلاء
تاری از نوری نگردیدی جدا
دیرگاهی نگذرد که ثار من
گیرد این شمشیر آتشبار من
چون ز پشت ذو الجناح آمد فرود
در سجود افتاد و رو برخاک سود
گفت کای فرمان ده امر قضا
این سر تسلیم و ای کوی رضا
با تو آن عهدی که بستم روز ذر
که دهم در راه ناموس تو سر
شکر کامد بر سر آن عهد بلی
این حسین و این زمین کربلا
کاش صد جان دگر بودم به تن
تا به راهت دادمی ای ذو المنن
هر چه در راه تو دادم زان تست
مانده جانی باقی آنهم جان تست
پیش هست تو مرا خود هست نیست
آنکه دست از پا شناسد هست نیست
از گل آدم شنیدم بوی تو
راهها پیموده ام تا کوی تو
چشم دل بر راه یک پروانه ام
که دهد ره بر درون خانه ام
آمدش پاسخ ز فرگاه نخست
کاندر آ که خانه یکسر زان تست
خانه زان تست و ما خود زان تو
جمله سکان افق مهمان تو
اندرین خانه خداوندی تر است
هین درون آ هر چه به پسندی تر است
کافران شمشیر بیداد آختند
بهر خونریزیش مرکب تاختند
شد زجوش و جنبش قوم کفور
دشت سو تا سوی پر شور و نشور
هر که آمد بهر سر ببریدنش
رعشه بر اعضا فتاد از دیدنش