شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۳ - آمدن جبرئیل بیاری سالار جلیل
نیر تبریزی
نیر تبریزی( آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی) )
217

بخش ۱۳ - آمدن جبرئیل بیاری سالار جلیل

جبرئیل آمد شتابان بر زمین
از فراز عرش رب العالمین
دید صحرائی سراسر لاله زار
ارغوان در وی قطار اندر قطار
چهره های آتشین برگ گلشن
زلفهای عنبر افشان سنبلش
چوبها در وی روان اما ز خون
سروهای برلب اما سرنگون
غنچه های تاشده از آب سیر
اندر و خندان ولی از زخم تیر
چشم نرگس رفته از مستی ز هوش
سوسنان باده زبان در وی خموش
عندلیبان اندر آن بستان کده
در فغان هر سو رَدَه اندر رده
گفت کایفرمانده ملک وجود
پیشت آور دستم از یزدان درود
گفت بر گو ای برید کوی یار
تا به پیغامش کنم صد جان نثار
گفت فرمودت که ای سالار عشق
ای ز تو بالا گرفته کار عشق
گر نبودی بود تو عالم نبود
امتزاج طینت آدم نبود
خود توئی مقصود از خلق عباد
بیتو عالم را بر کو خاک باد
ما نکردیم این شهادت بر تو ختم
ایجلال کبریائی بر تو ختم
عزم تو بس در وفای عهد تو
شد نیت قائم مقام عهد تو
بس ترا در خون طپیدن اکبرت
خون بجای شیر خوردن اصغرت
خواه کش خه کشته باش ایشاه عشق
هیچ کم تاید ترا از جاه عشق
خواه جان بستان و خه جان میسپار
یار آن یار است و مهر آن مهر یار
گر کشی جان جهان نک زان تست
گوش عزرائیل بر فرمان تست
کشته گردی بر شهیدان شه توئی
خون بپایت ما ذبیح الله توئی
داد پاسخ شاه با روح الامین
کای امین وحی رب العالمین
بسته ایم عهدی من و شاه وجود
من همانم عهد آنعهدیکه بود
عاشق جانانه را با جان چه کار
درد کز یار است با درمان چکار
جبرئیلا اینکه بینی نی منم
اوست یکسر من همین پیراهنم
زو فرودم آنچه از خود کاستم
من خود این آتش بجان میخواستم
گر من از هر دو جهان بیگانه ام
گنج پنهانی است در ویرانه ام
گفت شاها خواهرانت بیکس است
گفت او خود بیکسانرا مونس است
گفت چشم دخترانت در ره است
گفت عشق از دیدن غیراکمه است
گفت ترسم زینبت گردد اسیر
گفت بیماریش خوشدارد حبیب
گفت بهرت آب حیوان آورم
گفت من از تشنگی آنسوترم
جبرئیلا من ز جو بگذشته ام
آب حیوانرا در آنسو هشته ام
گفت خواهد شد سرت زیب سنان
گفت گو باش او چه میخواهد چنان
گفت جان باشد متاعی بس گران
برخسان مفروش یوسف رایگان
گفت جانیرا که جانان خونبهاست
جبرئیلا رایگان خواندن خطاست
گفت آورد دستم از غیبت سپاه
تا کنند این قوم کافر دل تباه
گفت مهلاً خود ز من دارد مدد
جبرئیلا این سپاه بیعدد
هستی ایشان همه از هست ماست
رشتۀ تدبیرشان در دست ماست
آنکه با تدبیر او گردد فلک
کی بود محتاج امداد ملک
گر فشانم دست ریزم زاستین
صد هزاران جبرئیل راستین
جبرئیلا باب من بودت ممد
که شدی حق را بپاسخ مستعد
آنزمان کت آفرید از نیستی
گفت برگو من کیم تو کیستی
سالها ماندی تو حیران در جواب
کرد تعلیمت در آخر بوتراب
گفت بر گو تو خداوند جلیل
من کمین عبد تو نامم جبرئیل
جبرئیلا من خلیفه آن شهم
وارث اسرار آن باب اللهم
آن ستاره کت نمود آنمه جبین
دیده بگشا در جبین من ببین
جبرئیلا چشم دیگر بایدت
تا که حال عاشقان بنمایدت
جبرئیلا من خود از کف هشته ام
دست جانانست تار رشته ام
هشته طوق عشق خود بر گردنم
میبرد آنجا که خواهد بردنم
اینحدیث محنت ایّوب نیست
داستان یوسف و یعقوب نیست
صبر ایّوب از کجا و این بلا
این حسین است و حدیث کربلا
دورکش زینورطه رخت ایمحتشم
تا نسوزد شهپرت را آتشم
هین سپاهت دور دار از راه من
که جهان سوز است برق آه من
شد بسوی آسمان آن روح پاک
که فرشتۀ آتش آمد سوزناک