شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۲ - ذکر شهادت حضرت مولی الکونین، ابی عبدالله الحسین علیه السلام
نیر تبریزی
نیر تبریزی( آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی) )
121

بخش ۱۲ - ذکر شهادت حضرت مولی الکونین، ابی عبدالله الحسین علیه السلام

وقت آن شد که کشد کلک نزار
چون نی از دل ناله های زار زار
بر نگارد داستان شاهرا
قصۀ پر غصۀ جان کاهرا
لب ز خون ناب آمد ترکند
دمبدم شور حسینی سر کند
افکند شور از نوای الفراق
در حجاز از پرده پوشان عراق
بر کشد زین چائد ماتم گده
خرمن گردون بنار موصده
ماند تنها چون بمیدان بلا
از پس یاران خدیو کربلا
سر توحید خداوند و دود
سد مجرّد از اضافات و حدود
یک بیک شد در ره جانان نثار
هر چه در گنجینه در شاهوار
حسن جانان پرده از رخ برگشود
برق غیرت سوخت یکسر هر چه بود
سوی خرگاه امامت تافت رو
روز روشن خود بمغرب شد فرو
خواهران چون عقد در بستند صف
گرد آنشه گوهر درج شرف
دختران چون اختران روشنش
انجمن گشتند در پیرامنش
بانوان نالان بدورش با حنین
در فلک بر سر زنان روح الامین
توصیت را آن شهنشاه حجاز
حقۀ لب بر تکلم کرد باز
گفت کای پوشیده رویان حجاز
نیست کس را از اجل روی گریز
چون شوم من کشته در دست عدو
سینه نشکافید مخراشید رو
زینهار ای بانوان مستمند
که صدا سازید بر مویه بلند
خواهرا ایمونس غمخوار من
خوش پرستاری کن از بیمار من
چونشوم من کشته در راه خدا
اهلبیت من مکن از خود جدا
کانیغریبان کایندرین صحرا درند
آشیان گم کرده مرغ بیپرند
چون به یغما دست یابد خصم چیر
خواهرا مگذار طفلان صغیر
چون غزالان سر در این صحرا نهند
روسوی صیاد بی پروا نهند
تا توانت هست میکش نازشان
تا رسانی بر مدینه باز شان
خواهرا از کف مده پای شکیب
که بود اجر صبوران بیحسیب
در فراق من صبوری پیش گیر
اعتبار از رفتگان خویش گیر
هر چه ذیر و حند در بالا و زیر
جمله زین هر گند آخر ناگزیر
چونسخن با اهلبیت راد کرد
رو بسوی خواجۀ سجاد کرد
گفت کایفرزانه فرزند مهین
طاعتت را گردن امکان رهین
چون کنم من رخت از ایندیر کهن
هین توئی گنجور علم من لدن
هر چه میراث نبوت زان تست
ملک هستی جمله در فرمان تست
دست دست تست در ملک وجود
ای بصلب بوالبشر سرّ وجود
ای به بیماران دم پاکت شفا
چون شوم من کشته از تیغ جفا
اینغریبان را ببر سوی وطن
زان سپس گو با رسول مؤتمن
یا رسول الله حسینت کشته شد
پیکر پاکش بخون آغشته شد
خواهران و دخترانش شد اسیر
چون پری در دست دیوان شریر
کوفیان از گلشنت بهر نظر
بارها بستند از گلهای تر
جای آن سرکز کنارت دور شد
گه بدیر و گه به بزم سور شد
این بگفت و بانوان بدرود کرد
رو بسوی کعبۀ مقصود کرد
دخت شه بارید بر دامن گهر
گفت استسلمت للموت ای پدر
گفت چون ندهد کسی بر مرگ تن
ای بلاکش دختر مه روی من
که نه یاری مانده و نه یاورش
رفته عباس و علیّ اکبرش
خود بخون دست ار نیالودی کم
داغ مرگ ایندو تن بودی بسم
گفت پس ما را از ایندشت مهول
باز کش بر مرقد پاک رسول
گفت شه هیهات از این و هم شگرف
ره بساحل نیست از ایندریای ژرف
گر قطار آفتی در پی نبود
نیم شب در آشیان خوش میغنود
زین بیابان نیست کس را ره بدر
دخترا از این تمنا در گذر
تا فروزانست شمع محفلم
بر مزن آتش ز گریه بر دلم
چون مبدل بر خزان گردد بهار
آن تو وانگریه های زار زار
شهریار از خیمه بیروین زد قدم
در فغان از پی غزالان حرم
چون ندیدش کس که آرد مرکبش
باره پیش آورد نالان زینبش
گفت بالله ای شهنشاه زمن
هیچ دیدستی بده انصاف من
خواهری چونمن که خود با دست خویش
اسب مرگ آرد برادر را به پیش
داد خواهر را تسلی شاه عشق
گفت سهلست اینهمه در راه عشق
شد مکین چون آفتابی بر هلال
بر سریر زین خدیو ذو الجلال
راند سوی عرصۀ میدان کمیت
داغ حسرت ماند چشم اهلبیت
شد میان مرکز میدان مکین
نقطۀ توحید رب العالمین
پس ندا آمد بارواح گزین
که فرود آئید نک سوی زمین
بنگرید آن شاه اورنک دلا
که چه سان تازد همی سوی بلا
یکسر از جان و جهان سیر آمده
تشنه سوی جوی شمشیر آمده
عزم خود را از ازل ناورده فسخ
در وفا ذکر اوائل کرده نسخ
رنک پرداز نقوش کاف و نون
چونکشد نیل فنا بر رخ ز خون
آنکه ابر از وی کند یاری طلب
نک دهد جان در بیابان خشک لب
آنکه تیغ از وی سمّد برّندگی
هشته زیر تیغ سر در بندگی
آنکه از وی برده نیر و خصم دون
کرده در دست عدو خود را زبون
آنکه دارد رشتۀ جانها بکف
جان بکف آورده در میدان طف
زانچه جز محبوب یکتا شسته دست
اکبر و عباس و قاسم هر چه هست
گر چه تا بوده است دور روزگار
عاشقانرا با بلا بوده است کار
عشق یحیی را میان طشت زر
پیش عفریت لعینی برد سر
جای یوسف کرد قعر چاهرا
برد در آتش خلیل الله را
در بلا افکند صد ایوب را
کرد از یوسف جدا یعقوب را
جا بیونس داد در ظلمات غم
همچو بر جرجیس در چاه ظُلم
عشق از این بسیار کرده است او کند
عاشقان بر دار کرده است و کند
لیک اگر عشق این و اینش ابتلاست
عاشقی کار حسین کربلاست
ایندرین صحرا جز او دیار نیست
صعوه را بر قاف عنقا باز نیست
جز حسین اینره بسر تا برده کس
عشق اگر اینست و عاشق اوست بس