شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۱ - ذکر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن علیه السلام
نیر تبریزی
نیر تبریزی( آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی) )
123

بخش ۱۱ - ذکر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن علیه السلام

بسکه خونبار است چشم خامه ام
بوی خون آید همی از نامه ام
ترسمش خون باز بندد راه را
سوی شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دویم سلیل
آخرین قربانی پور خلیل
قامتش سروی ولی نوخواسته
تیشه کین شاخ او پیراسته
خاک بار ایدست بر سر خامه را
بو که بنددد ره بخون این نامه را
سر برد این قصۀ جانگاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون یکدستۀ باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن
کوفیان گردش سپاه اندر سپاه
چون بدور قرص مه شام سیاه
تاخت سوی حربگه نالان و زار
همچون ذره سوی مهر تابدار
شه بمیدان چشم خونین باز کرد
خواهر غمدیده را آواز کرد
که مهل ای خواهر مه روی من
کاید این کودک ز خیمه سوی من
بر نگردد ترسم این صید حرم
زیندیار از تیرباران ستم
گرگ خونخوار است وادی سر بسر
دیدۀ راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز
از غمت ایگل بن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسفا زیندشت کنعان کن حذر
از صدف بارید آن درّ یتیم
عقد مروارید تر بر روی سیم
گفت عمه واهلم بهر خدا
من نخواهم شد زعم خود جدا
وقتی گلچینی است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شکیبد در بهار
دست مع ایعمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز
کشته شمع و زنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبه های دلکشم
او فکنده نعل دل در آتشم
دور دار ایعمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمت
دور باش از آه آتش زای من
کاتش سود است سر تا پای من
بر مبند ایعمه بر من راهرا
بو که بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب
عندلیبم سوی بستان میرود
طوطیم زی شکرستان میرود
جذبه عشقش کشان سوی شهش
در کشش زینب بسوی خرگهش
عاقبت شد جذبه های عشق چیر
شد سوی برج شرف ماه منیر
دیده شاه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاهانک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشاه من اینجا قنق
ای تو مهمان دار سکان افق
هین کنارم گیر و دستم به بر
ای بروز غم یتیمانرا پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه
دخت چون دختران چشمت براه
کز سفر کی باز گردد شاه ما
باز آید سوی گردون ماه ما
خیز سوی خیمه ها میکن گذار
چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش الله ایجان عزیز
تیغ میبارد در ایندشت ستیز
تو بخیمه باز گرد ای مهوشم
من بدینحالت که خود دارم خوشم
گفت شاها این نه آئین وفا است
من ذبیح عشق و این کوه منا است
کبش املح که فرستادش خدا
سوی ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و کبش املح نک منم
مرغزار عشق باشد مسکنم
نرکز انجانی بتاخیر آمدم
کوکب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه کافری در دست تیغ
که زند بر تارک شه بیدریغ
نامده آن تیغ کین شه را بسر
دست خود را کرد آنکودک سپر
تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم که چه زان بر شه گذشت
دست افشان آنسلیل ارجمند
خود چو بسمل در کنار شه فکند
گفت دستم گیر از سالار کون
ای به بیدستان بهر دو کون عون
پایمردی کن که کار از دست رفت
دستگیرم کاختیار از دست رفت
شه چو جان بگرفت اندر در تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمی از شست کین
تیر دلدوزش بحلق نازنین
گفت شه کی طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر
یوسفا فارغ ز رنج چاه باش
رو بمصر کامرانی شاه باش
مرغ روحش پر رفتن باز کرد
همچو باز از دست شه پرواز کرد