شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹
ناصرخسرو
ناصرخسرو( قصاید )
129

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹

این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار
زرد است و نزار است و چنین باشد گل خوار
همواره سیه سرش ببرند از ایراک
هم صورت مار است و ببرند سر مار
تا سرش نبری نکند قصد برفتن
چون سرش بریدی برود سر به نگونسار
چون آتش زرد است و سیه سار ولیکن
این زاب شود زنده و زاتش بمرد زار
جز کز سیب دوستی آب جدا نیست
این زرد سیه سار از آن زرد سیه سار
هر چند که زرد است سخنهاش سیاه است
گرچه سخن خلق سیه نیست به گفتار
گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت
زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار
مرغی است ولیکن عجبی مرغی ازیراک
خوردنش همه قار است رفتنش به منقار
مرغی که چو در دست تو جنبید ببیند
در جنبش او عقل تو را مردم هشیار
تیری است که در رفتن سوفارش به پیش است
هر چند که هر تیر سپس دارد سوفار
گلزار کند رفتن او عارض دفتر
آنگه که برون آید از آن کوفته گلزار
اقرار تو باشد سخنش گرچه روا نیست
در دین که کسی از کس دیگر کند اقرار
دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز
واسان شود آواز وی از بلخ به بلغار
در دست خردمند همه حکمت گوید
جز ژاژ نخاید همه در دست سبکسار
هر کس که سخن گفت همه فخر بدو کرد
جز کایزد دادار و پیام آور مختار
در دست سخن پیشه یکی شهره درختی است
بی بار ز دیدار، همی ریزد ازو بار
تا در نزنی سرش به گل بار نیارد
زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار
غاری است مر او را عجبی بادرو در بند
خفتنش نباشد همه الا که در آن غار
چون خفت در آن غار برون ناید ازو تا
بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار
راز دل دانا به جز او خلق نداند
زیرا که جز او را به دل اندر نبود بار
راز دل من یکسره، باری، همه با اوست
زیرا بس امین است و سخن دار و بی آزار
ای مرکب علم و شجر حکمت، لیکن
انگشت خردمند تو را مرکب رهوار
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و سخن تار
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه کار و بیاوار
دیبای تو بسیار به از دیبهٔ رومی
هرچند که دیبای تو را نیست خریدار
چون لولوی شهوار نباشد جو اگر چند
جو را بگزیند خر به لولوی شهوار
دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان
فرق است میان تن و جان ظاهر و بسیار
این تیره و بی نور تن امروز به جان است
آراسته، چون باغ به نیسان و به ایار
همسایه نیک است تن تیره ات را جان
همسایه زهمسایه گرد قیمت و مقدار
هرچند خلنده است، چو همسایهٔ خرماست
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار
شاید که به جان تنت شریف است ازیراک
خوش بوی بود کلبهٔ همسایهٔ عطار
جلدی و زبان آور و عیار ازیراک
جلد است تو را جان و زبان آور و عیار
از هر چه سبو پرکنی از سر وز پهلوش
آن چیز برون آید و بیرون دهد آغار
بر خوی ملک باشد در شهر رعیت
پیغمبر گفت این سخن و حیدر کرار
از جان و تنت ناید الا که همه خیر
چون عقل بود بر تن و بر جان تو سالار
تا علم نیاموزی نیکی نتوان کرد
بی سیم نیاید درم و بی زر دینار
بی علم عمل چون درم قلب بود، زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار
چون روزه ندانی که چه چیز است چه سود است
بیهوده همه روزه تو را بودن ناهار؟
وانکو نکند طاعت علمش نبود علم
زرگر نبود مرد چو بر زر نکند کار
جامه است مثل طاعت و آهار برو علم
چون جامه نباشد چه به کار آید آهار؟
دیدار با تو با چشم تو در شخص تو جفت است
چشمت به مثل کار و درو علم چو دیدار
بی طاعت دانا به سوی عقل خدای است
بی طاعت دانا نبود هرگز دیار
در طاعت یزدان است این چرخ به گشتن
آباد بدین است چنین گنبد دوار
وز طاعت خورشید همی روز و شب آید
کوسوی خرد علت روز است و شب تار
وین ابر خداوند جهان را به هوا بر
بنده است و مطیع است به باریدن امطار
بی طاعتی، ای مرد خرد، کار ستور است
عار است مرا زین خود اگر نیست تو را عار
یک سو بکش از راه ستوری سرا گر چند
کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار
در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب
روزی برهد جان تو زان سخره و بیگار
امروز پر از خواب و خمار است سر تو
آن روز شوی، ای پسر، از خواب تو بیدار
بیداریت آن روز ندارد، پسرا، سود
دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار
بی طاعتی امروز چو تخمی است کز آن تخم
فردا نخوری بار مگر انده و تیمار
این خلق بکردند به یک ره چو ستوران
روی از خرد و طاعت، ای یارب زنهار!
ای آنکه تو را یار نبوده است و نباشد
بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار